سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روح .راه .ارامش

آیا شما تعادل دارید؟

تعادل، موضوعی بسیار شخصی است. دنیا پر از امور متضاد است که بر یکدیگر تأثیر می گذارند. ممکن است فردی چیزی را دوست داشته باشد و فرد دیگر درست نقطه ی مقابل آن را بخواهد. اما بیشتر مردم حالات میانه را می پسندند. بعضی از این حالات متضاد عبارتند از: کار و تفریح، فعالیت و استراحت، در جمع بودن و تنها بودن. اکنون نگاهی دقیقتر به هریک از این حالات می اندازیم.
    کار و تفریح: بعضیها از هدف گذاری و رسیدن به هدف لذت می برند. وقتی به یکی از هدفهای خود رسیدند، پرچم خود را بر بالای آن نصب می کنند و بلافاصله به دنبال هدف بعدی می روند این افراد از کار لذت می برند.
    در مقابل، عده ای هستند که ظاهرأ به آنچه دارند قانعند. آنها از لحظات زندگی خود لذت می برند. به طوری که گاهی کار کردن برایشان مشکل می شود.
    فعالیت و استراحت: بعضی ها دوست دارند که فعال باشند. در نظر این افراد، خواب چیزی جز تلف کردن وقت نیست و لذا سعی می کنند وقت خود را کمتر تلف کنند. این اشخاص اگر به کاری جسمانی مشغول نباشند کسل می شوند.
    کسانی هم هستند که از استراحت لذت می برند. این افراد ورزش را کفر می دانند. اگر هم از جایشان بلند شوند دوست دارند که در رختخواب بنشینند. از خواب لذت می برند و رؤیا را دوست دارند و معمولأ چند بلیت اضافی هواپیما را می خرند تا در مسافرتهای هوایی بتوانند دراز بکشند. معمولأ کمتر پیش می آید که این عده بر اثر کار عرق کرده باشند.
    با هم بودن و تنها بودن: بعضیها همیشه دوست دارند که با کسی باشند. ممکن است این شخص، همیشه فرد معینی باشند یا افراد مختلفی، ولی در هنگام آشپزی،‌ استحمام، غذا خوردن و خواب هم اگر تنها باشند ناراحت می شوند. این اشخاص معمولأ به حیوانات خانگی نیز علاقه دارند. در هنگام تماشای تلویزیون، اگر طرف مقابلشان برای آوردن چای یا بستنی به آشپزخانه برود، آنها هم می روند.
    در مقابل عده ای هم هستند که از تنهایی لذت می برند و دوست دارند همیشه با خودشان باشند. این افراد، اگر کسی در خانه باشد خوابشان نمی برد، چه رسد به این که کسی در اتاق خوابشان باشد. این اشخاص، مشاغلی از قبیل جنگلبانی، شب پایی و نویسندگی را دوست دارند.
    مواردی که بیان شد نمونه هایی از افراط و تفریط در امور بود و مسلمأ نمی توان یکی را صحیح و دیگری را غلط دانست.
    
    چیزهایی را که نداریم، به دست آوریم، یا از آنچه که داریم لذت ببریم؟
    یکی از موضوع های مهم این است که آیا باید سعی کنیم بر داراییهای خود بیفزاییم یا این که سعی کنیم از داشته های فعلی خود بهره مند شویم و لذت ببریم.
    فرض کنیم در یک زمستان سرد و در هوای طوفانی، در خانه خود در اتاقی گرم و راحت روی مبل راحتی و روبروی بخاری دیواری نشسته اید و یاری دمساز (که می توانید کتاب باشد) در کنار خود دارید و به نوشیدن کاکائوی گرم مشغول هستید. این همان حالت بهره مندی از داراییهای موجود است.
    اکنون در نظر بگیرید که در همان هوای سرد، پوتین، لباس گرم، دستکش و کلاه خود را می پوشید، هرچه پول دارید برمی دارید و از خانه خارج می شوید و از میان راه های برف گرفته به سوی فروشگاه به راه می افتید و در دل دعا می کنید که فروشگاه مورد نظر، هنوز باز باشد و پول کافی برای خرید مایحتاج خود در جیب داشته باشید. این همان حالت به دست آوردن چیزهایی است که دوست داریم.
    این دو قضیه، شباهتی به هم ندارند. پس تکلیف ما چیست؟ مسلمأ راه صحیح، حفظ تعادل است.
    اگر روزها و هفته ها در جلو بخاری بنشینیم، بالاخره حوصله مان سر می رود و دلمان می گیرد. صحبت بهترین دوست، سرانجام دل آازار می شود.
    بالاخره از جا می پریم و در حالی که لباس گرم خود را می پوشیم می گوییم:
     - من می روم فروشگاه خرید کنم.
     - چه می خواهی بخری؟
     - قدری شیر (یا چیز دیگر)
     - اما شیر داریم.
     - پس می روم چند تا همبرگر بخرم.
     - گوشت داریم. می توانم خودم همبرگر درست کنم.
     - زحمت نکش. فروشگاه فقط چند کیلومتر تا این جا فاصله دارد.
     - پس صبر کن با هم برویم.
     - باشد. همین الان برمی گردم.
     - این را می گوییم و بیرون می زنیم و در را پشت سرمان می بندیم.
    آه آزادی! بوی هوای سرد و تازه. زیبایی برف. باد سردی که به صورتمان می خورد و حالمان را جا می آورد.
    توی برفها به طرف فروشگاه به راه می افتیم. هوا دارد تاریک می شود. سوز و سرما را حس می کنیم. فروشگاه در سر پیچ بعدی واقع شده است. اما چه فایده! بسته است.
    اکنون هوا کاملأ تاریک شده است. برف همچنان می بارد و باد، دانه های برف را به سر و صورتمان می زند. پاهامان دیگر سرد نیست، بلکه از سرما بی حس شده است. صحنه هایی از کتاب دکتر ژیواگو در نظرمان مجسم می شود. به نظرمان می رسد که مژه ها و سبیلمان یخ زده است.البته سبیل نداریم، اما حتمأ رطوبت هوا در پشت لبمان منجمد شده است.
    اتومبیلی جلو پایمان ترمز می کند. همدم دلواپس خودمان است.
     - به فروشگاه تلفن کردم، داشتند تعطیل می کردند. گفتم با اتومبیل بیایم دنبالت.
     - بله! بله! متشکرم، متشکرم.
    و یخهای پشت لبمان می شکند و فرو می ریزد. وارد اتومبیل می شویم. گرم و نرم است.
     - چند تا همبرگر هم درست کردم.
     - تو چقدر خوبی. برویم به خانه. دلم می خواهد جلو بخاری بنشینم. دلم نمی خواهد هرگز از خانه خارج شوم. هیچ جا مثل خانه نیست. هیچ جا خانه خود آدم نمی شود.
    به نظر شما چه مدت می توان روبروی بخاری نشست؟ چقدر طول می کشد که دوباره حوصله تان سر برود و بخواهید برای خرید همبرگر از خانه خارج شوید؟ یک ساعت؟ یک روز؟ یک هفته؟
    در این جاست که مسأله ی دانستن نقطه تعادل، مطرح می شود. مثلأ اگر بدانیم که بعد از سه روز باید به طرف فروشگاه حرکت کنیم، می توانیم برنامه ای برای این کار بریزیم و اگر بدانیم که پس از دو ساعت، دوباره هوس می کنیم که به خانه برگردیم، در آن صورت می توانیم از وقت خود به شکل مؤثرتری استفاده کنیم. وقتی دانستیم که هرسه روز یک بار، باید به مدت دو ساعت تنها باشیم و پیاده روی یا ورزش کنیم، در آن صورت نقطه تعادل ما به دست می آید.
    نکته مهم آن است که نقطه تعادل هرکسی، اختصاص به خود او دارد. بعضیها ممکن است دلشان بخواهد دو ساعت در خانه باشند و سه روز در بیرون خانه. شاید کسانی هم باشند که پس از سه روز، دلشان بخواهد که نگاهی به بیرون خانه بیندازند.
    
    یافتن نقطه تعادل
    برای یافتن نقطه تعادل، فقط یک راه وجود دارد و آن شیوه آزمایش و خطاست. در اوایل کار، برای یافتن نقطه تعادل، مرتکب خطاهای بسیار می شویم. یافتن نقطه تعادل در زندگی، شبیه بندبازی است. وقتی می خواهیم تعادل خود را روی یک رشته طناب محکم، حفظ کنیم، در آغاز، بیش از آن که راه برویم می افتیم. اما کم کم نقاط تعادلی را در درون خود پیدا می کنیم و می آموزیم که به آنها اعتماد کنیم. تدریجأ هماهنگی حرکات ما بیشتر می شود و تزلزل و عدم تعادل، در اثر آزمایش و خطا جای خود را به نرمش و وقار می دهد.
    آزمایش به معنی این نیست که باید چیزهای بسیاری را بیازمایید. بلکه باید در حال آزمایش باشید. خیلیها هستند که فکر می کنند شما باید مطابق روش آنان زندگی کنید. این افراد، در عین حال هم قاضی، هم هیأت منصفه و هم مأمور اجرای حکم هستند. بگذارید آنها هرچه می خواهند بگویند، اما نگذارید احکامشان را در مورد شما اجرا کنند.
    اگر این اشخاص، به دیانت مسیح معتقد هستند به آنها بگویید که مسیح فرموده است: «قضاوت نکنید تا درباره ی شما قضاوت نشود، سرزنش نکنید تا مورد سرزنش قرار نگیرید، دیگران را ببخشایید تا مورد عفو قرار گیرید».
    البته گاهی هم خودمان قاضی خودمان می شویم. ما نتیجه عوامل فرهنگی محیطمان هستیم. به ما آموخته اند که خود را به مخاطره نیندازیم، به قلمروهای تازه وارد نشویم، دست به کارهای تازه نزنیم و سعی نکنیم تا به نتایجی تازه دست یابیم.
    به ما آموخته اند که دنباله رو دیگران باشیم، خود را با محیط، سازگار کنیم و افرادی معمولی باشیم.
    پس از آن که در زمینه معینی نقطه تعادل خود را یافتیم، خوب است که نقطه تعادل نزدیکان و اطرافیان را نیز دریابیم. اگر نقطه تعادل آنان در زمینه های گوناگون، نزدیک یا مکمل نقطه تعادل ما باشد، در این صورت بین ما توافق و سازگاری ایجاد می شود.
    برای این که دو نفر، یکدیگر را کامل کنند، لازم نیست که نقاط تعادلشان عینأ یکی باشد. ممکن است فرد ایثارگر، فرد متوقعی را بهتر کامل کند تا فرد دیگری که او هم ایثارگر باشد.
    اگر دو نفر با گذشت به هم بیفتند ممکن است یکی شان بگویند «بفرمایید» و دیگری جواب دهد «شما بفرمایید» و اولی بگوید «نخیر، شما مقدم هستید» و دومی اصرار کند «اختیار دارید شما اول بفرمایید» و این قضیه همین طور ادامه پیدا کند.
    یافتن نقطه تعادل برای هر موضوعی، آسان نیست. اما در درجه اول سعی کنید در زمینه هایی که به هدف بزرگتان مربوط است،‌ نقطه تعادل را پیدا کنید. اگر در بعضی زمینه ها هم نتوانستید نقطه تعادل را پیدا کنید مهم نیست. زندگی همین است.
    
    شهامت برای اداره یک زندگی متعادل
    این که هریک از ما نسبت به عامل معین، دارای نقطه اعتدال متفاوتی هستیم، مشکل مهمی نیست، زیرا جهان بسیار بزرگ است و سلیقه ها بسیار متفاوت. اما مشکل از آن جا آغاز می شود که فرهنگ و جامعه بخواهد هرکسی را به نقطه متوسطی در هر زمینه براند و بگوید «نقطه تعادل، این جاست. اگر چنین زندگی کنی متعادلی وگرنه غیرعادی و نامتعارف».
    ما علت این امر را می دانیم. قوانین اجتماعی را در آغاز، کسانی وضع کرده اند که می خواسته اند بر جامعه حکومت کنند و چنانچه افراد، مطابق الگوهای پیش ساخته ای رفتار کنند، آسانتر می توان بر آنها حکومت کرد.
    ما اجباری نداریم که همیشه به راهنماییهای دیگران گوش فرا دهیم، چه رسد به این که آنها را اطاعت کنیم. بعضیها بخش مهمی از ارزشها و جوهر وجودی خویش را از کف می دهند،‌ تنها برای این که متعارف باشند.
    عادی بودن، افسانه ای بیش نیست. با وجود این،‌ ترس از غیرعادی بودن به قدری شدید است که خیلیها جان خود را در این راه فدا می کنند. (ما در این مورد قصد مبالغه نداریم. علت بسیاری از خودکشیها، ناسازگاری با قراردادهای اجتماعی است).
    پس اگر سعی کنیم براساس معیارهای فرهنگی، زندگی خود را متعادل سازیم، ممکن است از حد تعادل خارج شویم و وقتی می خواهیم زندگی خود را مطابق آنچه که در جامعه «زندگی بسیار متعادل» نامیده می شود اداره کنیم، تعادل فردی خود را از دست می دهیم.
    شهامت داشته باشید و نقاط تعادل زندگی خود را مطابق دلخواه خویش اختیار کنید. خود را دوست بدارید و زندگی خود را بر آن اساس متعادل کنید.
    
    گفته ها
    «اگر کاری را نمی توانی انجام دهی، اصلأ آن را انجام مده. زیرا اگر کار، در حد کمال نباشد، نه سودآور است و نه لذت بخش و اگر هدفت سود یا لذت نیست، پس بگو چه می کنی؟»