روح .راه .ارامش

ارمان شهر

ارتباطات ,     نظر

(نخستین گام‌ها در راه آرمان‌شهر)

شخصیّت، آرمان‌شهر درون

در درون هر انسانی، شهری است پر راز، که کلید آن شهر، فقط به دست خود اوست و بس. شهر موجود در درون هر انسان، دارای ویژگی‌هایی است که او را از دیگران، متمایز می‌کند و دیگران، او را با توجّه به همین ویژگی‌های درونی می‌شناسند و با او رفتار می‌کنند.

هنگامی که انسان، شخص دیگری را می‌بیند، با توجّه به همان شهر درون، او را مورد بررسی قرار می‌دهد و در مورد او فکر می‌کند. روان‌شناسان، این شهر درون را «شخصیّت» نامیده‌اند که ملاک قضاوت و رفتارهای دیگران نیز هست.

شخصیّت هر کس، با توجّه به آنچه که خود او برای خود طرّاحی می‌کند، شکل می‌گیرد و با آن که از وراثت، اثر می‌پذیرید، امّا یک پدید? کاملاً موروثی نیست و تا حدّ زیادی، تحت تأثیر اراد? شخص و شرایط اطراف قرار دارد.

گام نخست: خودسازی

ویژگی اصلی شخصیت، اکتسابی بودن آن است. شخصیّت هر کس، با توجّه به درس‌هایی که از محیط و از رفتار دیگران در دوران کودکی می‌آموزد، شکل می‌گیرد و همان طور که بزرگ می‌شود، کم‌کم درس‌های بزرگ‌تری یاد می‌گیرد و شخصیّت خود را نیز رشد می‌دهد. چنین انسانی، سرانجام، ممکن است به جایی برسد که از آنچه در درون خود ساخته است، بسیار راضی و خشنود باشد. گویا تمام ویژگی‌هایی که او را راضی می‌کردند، هم‌اکنون در درونش جمع شده‌اند و او همانی شده که می‌خواسته است!

چنین کسی که توانسته شخصیّت خود را متناسب با آنچه که آرزویش بوده تنظیم کند، دارای روحیه‌ای بسیار قوی می‌شود؛ روحیه‌ای که حس می‌کند، می‌تواند دنیای خود را تغییر دهد و این قدرت را دارد که محیط اطراف خود را بسازد، همان طور که خود را ساخته است.

این جاست که قدرت‌های درونی شخصیّت او و نیروهای نهفته در درونش آشکار می‌شوند و او را چون موجی به سمت جلو می‌رانند.

در چنین زمانی است که شخص می‌خواهد به باورها و آرمان‌های درونی، صورتی بیرونی دهد و دنیای بیرون را با درون خود یکسان و هماهنگ کند. این جاست که بعد از یافتن این هدف بزرگ، به فکر ساختن دنیای اطراف می‌افتد؛ دنیایی که بستر و زمینه‌ساز رشد آرمان‌های والای انسانی است. آرمان‌هایی که مقدّمات و پختگی‌های لازم را در درون ایجاد کرده‌اند، حالا نوبت عرض? آنها در عرص? اجتماع، فراهم شده است.

گام دوم: ساختن محیط

شخصی که توانسته است شهر درونیِ خود را آرمانی کند و به درک آن نائل آمده، می‌خواهد به نوعی این شهر را به دیگران نیز نشان دهد تا آنها نیز آرمان‌گرا شوند و در تلاش برای ساختن درون خویش برآیند. پس بعد از ساخت درون خود، در حدّ صفات والا و برتر انسانی و رسیدن به رضایت خاطر، این میل را دارد که زندگی در محیط اطراف نیز او را راضی کند؛ چرا که انسان به یک ارتباط متقابل بین آنچه که در درونش می‌گذرد، با آنچه که در بیرون در جریان است، نیاز دارد.

این جاست که ممکن است در طی روند تحقّق آمال و آرزوهای خود، به صورت یک الگوی خودساخته یا به عبارتی، یک رهبر درآید.

در این شهر آرمانی، که به کمک افراد خودساخته، هم‌عقیده و هم‌هدف به وجود خواهد آمد، هر کس به هر آنچه بخواهد، می‌رسد و تمام آرزوهای بزرگ درونی شهروندان، به تدریج، جنب? تحقّق به خود می‌گیرند؛ زیرا هر کس با رضایتمندی و شکوفایی در درون، به بیرون و دنیای اطراف رسیده است و این یعنی اوج موفّقیت در تحقّق آرمان‌شهری که انسان‌ها برای خود ساخته‌اند؛ چون تک‌تک آنها به سوی کمال و رضایت در حرکت‌اند. چنین افرادی، با بودن در کنار یکدیگر، مانند تکّه‌های جورچینی (پازلی) هستند که هدف خاصّی را دنبال می‌کنند و با چیده شدن در کنار هم، شکلی را به وجود می‌آورند که توصیف‌کنند? ذات و آرمان‌های درونی تک‌تک اجزای آن است و این جاست که هم? تکّه‌های موفّق (با درون‌هایی آرمانی)، طوری با هم هماهنگ و همراه می‌شوند که با اتّحاد یکدیگر می‌توانند همان دنیایی را بسازند که نمایانگر اهداف درونی آنهاست و این جاست که همان مدین? فاضله یا Ideal City یا آرمان‌شهر به وجود می‌آید.

شناخت شهریار

نکته‌ای که در روند شکل‌گیری یک شهر آرمانی، بسیار مورد توجّه است، این است که این شهر، از درون انسان‌ها آغاز می‌شود و به بیرون می‌رسد. به عبارتی، هر کس، اوّل باید آنچه را که می‌خواهد، برای خود مشخّص کند و پس از اطمینان از این که هدف یا آرمانش متناسب با ذات درونی او بوده و گامی به سوی رشد اوست، برای رسیدن به آن تلاش کند و زمانی که به مرحل? رضایت خاطر و اطمینان رسید، دنیای بیرونش را نیز بسازد؛ دنیایی که محلّ دریافت خواسته‌ها و نیازهای درونی‌اش بوده است؛ دنیایی که کشتزار است و قرار است آنچه که انسان‌ها در درون خود کاشته‌اند را در خود بپروراند و برویاند و این دنیایی است که پیامبر(ص)، از آن یاد می‌کند و می‌فرماید: «دنیا کشتزار (مزرع?) آخرت است».1

از طرفی، از آن جایی که پرورانیدن و رویانیدن، نیاز به مراقبت ویژه دارد، ما باید همچون باغبان‌هایی هشیار، مراقب علف‌های هرزی که جز ضرر برای انسان ندارند، باشیم. باید به این نکته توجّه کنیم که باغبان بزرگ و قدرتمندی وجود دارد که می‌تواند خطاهای ما را گوشزد کند؛ کسی که از زوایایی پنهان و خفت? هر کس آگاه است و آنچه باید در درونْ کاشته و ساخته شود، باخبر است و می‌تواند با هدایت درونی، ما را در رسیدن به هدف، یاری رساند.

پس اگر او را به یاری بخوانیم، می‌توانیم اطمینان و ایمان پیدا کنیم که تمام شرایط و لوازمی که برای اصلاح درونْ لازم است را فراهم کرده‌ایم و نیز در این صورت می‌توانیم انتظار به ثمر نشستن دنیایی را داشته باشیم که در درون کاشته‌ایم؛ دنیایی که تجلّیگاه و نمایش‌خان? کاشته‌های ما شود.

و این جاست که چنان شهری با چنان قدرتی در تک‌تک افراد آن، به وجود می‌آید که چون قطره‌های بارانی هستند که به دریا متّصل شده‌اند و این دریا در سطحی وسیع‌تر، می‌تواند به اقیانوس وصل شود و تمام جهان را دربر گیرد.

ذکر این نکته، ضروری است که شهروندانِ آرمان‌شهر، همگی از آنچه اتّفاق می‌افتد، راضی هستند و این رضایت، شرط اصلی آرامش درون و لازم? دستیابی به آرمان‌شهر است.

به سوی جهان آرمانی

در آرمان‌شهر یا به عبارتی آرمانی‌تر: «جهان‌ِ آرمانی»، انسان‌ها از بودن در کنار یکدیگر راضی‌اند، چنان که گویا عضوهایی از یک بدن هستند و این قدرت را دارند تا با در کنار هم بودن، به این بدن، قدرت حرکت و پیشرفت بدهند؛ پیشرفت به سوی آنچه برای آن آفریده شده‌اند:

بنی آدم، اعضای یکدیگرند

که در آفرینش، ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نمانَد قرار!


روانشناسی و برچسب مالکیت

ازدواج اینترنتی

به دنبال شوهر اینترنتی:

با خود گفتم که عصر ارتباطات است و جهان به کوچکی دهکده ای ؛ پس دیگر

دغدغه " فرهنگ بسته" را ندارم که صبر کنم تا خواستگاری از در وارد شود.

کامپیوتر را روشن می کنم ، به اینترنت وصل می شوم و از میان هزاران جوان برومند ، با سواد ، های کلاس و با فرهنگ که آنها هم، چون خودم به اینترنت وصل هستند ، دست به گزینش می زنم و بهترین شوهر عالم را ( اگر وجود داشته باشد) برای خودم انتخاب می کنم.

با آی دی خودم وارد چت رومهای مختلف با مضامین عاشقانه می شوم . پی ام های مختلف، مرا بمباران می کنند. پسرهای برومند ، با سواد و با فرهنگ، گویی در انتخاب من رقابت می نمایند.

A s l؟

نمی دانم جواب کدام را بدهم . همه مستقیم سر اصل مطلب می روند.

و سن و جنس و محل مرا می خواهند. بعد هم ادعاها و مطالبی را اظهار می کنند که برایم صحت و سقم آن ها همیشه در پرده ابهام می ماند!!!

 

 


شخصیت سالم3

ویژگی­هاى افراد خود شکوفا

ـ درک کارآمد واقعیت: افراد خود شکوفا، دنیاى خود، از جمله دیگران را به وضوح و به صورت عینى مى‏بینند بدون اینکه پیش‏داوریها یا پیش پنداریها باعث جهتگیرى غلط آنها شود.

ـ پذیرش خودشان، دیگران و طبیعت: آنها خودشان (ضعفها و قوّتهایشان) را مى‏پذیرند. آنها ضعفهاى دیگران و جامعه را در کل قبول دارند.

ـ خود انگیختگى، سادگى، طبیعى بودن: رفتار این افراد، بى‏پرده، مستقیم و طبیعى است.

ـ تمرکز بر مشکلات خارج از خودشان: آنها احساس تعهد و رسالتى دارند که نیروى خود را صرف آن مى‏کنند.

ـ احساس جدایى و نیاز به خلوت: آنها بدون آثار زیانبخش، انزوا تجربه مى‏کنند. این افراد به علت عدم وابستگى به دیگران، به خودشان متکى هستند و به درخواست حمایت از دیگران نیازى ندارند.

ـ تازگى فهم و درک: آنها پدیده‏هایى که براى دیگران ممکن است تکرارى به نظر آید گویى اولین بار است که تجربه مى‏کنند و لذت مى‏برند.

ـ تجربه‏هاى عرفانى یا اوج: افراد خودشکوفا با لحظه‏هاى جذبه و از خود بى خود شدگى آشنا هستند.

ـ علاقه اجتماعى: این افراد نسبت به کل بشریت احساس همدردى و همدلى مى‏کنند و به آنها کمک مى‏کنند.
ـ روابط میانْ فردى عمیق: آنها دوستانى برمى‏گزینند که از نظر ویژگیهاى شخصى مثل آنها باشند.

ـ ساختار منش دموکراتیک: آنها مشتاق گوش کردن به هر کسى که قادر باشد به آنها چیزى را یاد بدهد هستند.

ـ خلاقیت: آنها در اغلب جنبه‏هاى زندگى ابتکار و نوآورى نشان مى‏دهند.

ـ مقاومت در برابر فرهنگ آموزى: آنها در برابر هرگونه فشار اجتماعى و فرهنگى که موجب شود تا آنها را وادار به شیوه‏هاى خاصى از فکر کردن و رفتار کردن نماید، مقاومت مى‏نمایند.

ـ و صفات دیگرى از قبیل شوخ طبعىِ مهربانانه و فیلسوفانه.

کتاب «روان­شناسى شخصیت سالم» نوشته ابراهام مزلو، کتابى است حاوى شش فصل، که «ویژگیهاى افراد خودشکوفا» در این مقاله، برگرفته از فصل اول آن و «نیازهاى روانى» و تفصیلات دیگر، برگرفته از فصلهاى چهارم، پنجم و ششم از این کتاب است.

 

از نیازهاى فطرى را معرفى کرد: نیاز به شناختن و فهمیدن. اگرچه این نیازها بخشى از سلسله مراتب نیازها نیستند، خودشان سلسله مراتب جداگانه‏اى را تشکیل مى‏دهند. نیاز به «شناختى»، نیرومندتر از نیاز به «فهمیدن» است و باید قبل از اینکه نیاز به فهمیدن پیدا شود، حداقل تا اندازه‏اى ارضا شده باشد. با این حال، این دو نیاز تا اندازه‏اى به مثابه صناعاتى است براى رسیدن به ایمنى در جهان، و براى مردمان هوشمند، فعلیت بخشیدن به استعدادهاى بالقوه خود.

 

مفهوم ارضاى سالم

بیایید چنین فرض کنیم که شخص «الف» به مدت چندین هفته در جنگل خطرناکى به سر برده است و زنده ماندنش بسته به یافتن گهگاهى آب و غذاست. شخص «ب» نیز در موقعیتى مشابه به سر مى‏برد، لکن تفنگى دارد و غارى براى پنهان شدن که دهانه‏اش قابل مسدود شدن است. شخص «ج» علاوه بر اینها دو نفر را نیز به همراه دارد، این شخص، علاوه بر غذا، تفنگ و همراهان و غارى براى پنهان شدن، محبوب‏ترین دوستش را نیز در کنار خود دارد. سرانجام، شخص «ه» در همین جنگل، تمام اینها را دارد، و افزون بر این، رهبر مورد احترام گروه نیز هست.

براى اختصار، مى‏توان این اشخاص را به ترتیب: زنده محض، ایمن، متعلّق، محبوب و محترم خواند. این یک رشته از مراتب صعودى به «سلامت روان» است. مردى که ایمن است و تعلق مى‏پذیرد و محبوب است، سالم‏تر از مردى است که ایمن و متعلق است لکن مطرود و نامحبوب است. و اگر او علاوه بر اینها، احترام و تحسین نیز برانگیزد، به واسطه آن، احترام به خود، و عزت نفس در او رو به رشد نهد، آن گاه مى‏توان گفت که او سالم‏تر، خواستار تحقق خود، یا تماماً انسان است.

اگرچه ترتیب سلسله مراتبى نیازها در مورد اغلب افراد، کاربرد دارد، مزلو تذکر داده که شرایط استثناء نیز مى‏تواند وجود داشته باشد. برخى از افراد که به یک آرمانْ بسیار متعهّد هستند، ممکن است با طیب خاطر همه چیز، از جمله زندگى خود را فداى آرمانشان کنند، یا کسانى که به خاطر اعتقادشان تا دم مرگ روزه مى‏گیرند، نیازهاى فیزیولوژیکى و ایمنى خود را نادیده مى‏گیرند؛ شخصیتهاى مذهبى‏اى که تمام اموال دنیوى را ترک مى‏کنند براى اینکه به پیمانِ فقر وفا کنند، ممکن است در حالى که نیازهاى سطح پایین‏تر را ناکام مى‏سازند، نیاز خود شکوفایى را برآورده کنند.

 


شخصیت سالم2

مجموعه دومى از نیازها

مزلو مجموعه دومى

مجموعه دومى از نیازها

مزلو مجموعه دومى از نیازهاى فطرى را معرفى کرد: نیاز به شناختن و فهمیدن. اگرچه این نیازها بخشى از سلسله مراتب نیازها نیستند، خودشان سلسله مراتب جداگانه‏اى را تشکیل مى‏دهند. نیاز به «شناختى»، نیرومندتر از نیاز به «فهمیدن» است و باید قبل از اینکه نیاز به فهمیدن پیدا شود، حداقل تا اندازه‏اى ارضا شده باشد. با این حال، این دو نیاز تا اندازه‏اى به مثابه صناعاتى است براى رسیدن به ایمنى در جهان، و براى مردمان هوشمند، فعلیت بخشیدن به استعدادهاى بالقوه خود.

 

مفهوم ارضاى سالم

بیایید چنین فرض کنیم که شخص «الف» به مدت چندین هفته در جنگل خطرناکى به سر برده است و زنده ماندنش بسته به یافتن گهگاهى آب و غذاست. شخص «ب» نیز در موقعیتى مشابه به سر مى‏برد، لکن تفنگى دارد و غارى براى پنهان شدن که دهانه‏اش قابل مسدود شدن است. شخص «ج» علاوه بر اینها دو نفر را نیز به همراه دارد، این شخص، علاوه بر غذا، تفنگ و همراهان و غارى براى پنهان شدن، محبوب‏ترین دوستش را نیز در کنار خود دارد. سرانجام، شخص «ه» در همین جنگل، تمام اینها را دارد، و افزون بر این، رهبر مورد احترام گروه نیز هست.

براى اختصار، مى‏توان این اشخاص را به ترتیب: زنده محض، ایمن، متعلّق، محبوب و محترم خواند. این یک رشته از مراتب صعودى به «سلامت روان» است. مردى که ایمن است و تعلق مى‏پذیرد و محبوب است، سالم‏تر از مردى است که ایمن و متعلق است لکن مطرود و نامحبوب است. و اگر او علاوه بر اینها، احترام و تحسین نیز برانگیزد، به واسطه آن، احترام به خود، و عزت نفس در او رو به رشد نهد، آن گاه مى‏توان گفت که او سالم‏تر، خواستار تحقق خود، یا تماماً انسان است.

اگرچه ترتیب سلسله مراتبى نیازها در مورد اغلب افراد، کاربرد دارد، مزلو تذکر داده که شرایط استثناء نیز مى‏تواند وجود داشته باشد. برخى از افراد که به یک آرمانْ بسیار متعهّد هستند، ممکن است با طیب خاطر همه چیز، از جمله زندگى خود را فداى آرمانشان کنند، یا کسانى که به خاطر اعتقادشان تا دم مرگ روزه مى‏گیرند، نیازهاى فیزیولوژیکى و ایمنى خود را نادیده مى‏گیرند؛ شخصیتهاى مذهبى‏اى که تمام اموال دنیوى را ترک مى‏کنند براى اینکه به پیمانِ فقر وفا کنند، ممکن است در حالى که نیازهاى سطح پایین‏تر را ناکام مى‏سازند، نیاز خود شکوفایى را برآورده کنند.

 

تمایزات میان نیازهاى پست‏تر و عالى‏تر

ـ نیازهاى والاتر مختص انواع عالى‏ترند و نیازهاى عالى‏تر در راستاى رشد انسان بروز مى‏کنند.

ـ هرچه یک نیاز در سلسله مراتب، پایین‏تر باشد، نیرومندى، تأثیر و تقدّم آن بیشتر است. نیازهاى بالاتر، ضعیف‏تر هستند و محروم ماندن از نیازهاى عالى‏تر، نومیدى محروم ماندن از نیازهاى پست‏تر را موجب نمى‏شود.

ـ زیستن در سطح نیاز عالى‏تر به معناى کارآیى جسمانى بیشتر، طول عمر بیشتر، خواب بهتر، و اشتهاى بهتر و... است.

ـ نیازهاى عالى‏تر از نظر ذهنى کمتر ضرورى‏اند. آنها کمتر درک شدنى و بیشتر قابل اشتباه شدن‏اند و به واسطه تلقین، تقلید، و به دلیل عادت یا اعتقاد غلط، بسیار آسان با نیازهاى دیگر مى‏آمیزند وضوح و روشنى خود را از دست مى‏دهند.

ـ ارضاى نیاز عالى‏تر، پیامدهاى خوشایند ذهنى در پى دارد. و این بدان معناست که ارضاى نیاز عالى‏تر، شادى ژرف‏تر و صفاى بیشترى به دنبال دارد و به زندگى درونى فرد، غناى بیشترى مى‏بخشد.

ـ پیگیرى و ارضاى نیازهاى عالى‏تر به معناى گرایش عمومى به سمت سلامت است.

ـ نیازهاى عالى‏تر، پیشْ شرطهاى بیشتر دارند و زندگى در آن سطح، پیچیده‏تر است.

ـ آنهایى که هر دو نیاز عالى‏تر و پایین‏ترشان ارضا شده است، ارزش والاتر را غالباً به نیازهاى عالى‏تر مى‏دهند تا به نیاز پایین‏تر.

ـ هرچه سطح نیاز بالاتر باشد تعداد کسانى که در دایره عشق مى‏نشینند بیشتر مى‏گردد و فرد، جامعه‏گرایى بیشترى خواهد یافت.

ـ هرچه نیازها عالى‏تر باشند، درمان روانى آنها مى‏تواند آسان‏تر و مؤثرتر باشد، در حالى که در سطح نیازهاى پایین‏تر، درمان به سختى مى‏تواند سودمند افتد. گرسنگى، نمى‏تواند با روانْ درمانى آرام گیرد.

ـ نیازهاى پایین‏تر، بسى بیش از نیازهاى عالى‏تر، محسوس، لمس کردنى، محدود و متمرکزند.

ـ لازم نیست یک نیاز، قبل از اینکه نیاز بعدى موجود در سلسله مراتبْ اهمیت پیدا کند، به طور کامل ارضا شده باشد.

مزلو درصدِ رو به کاهش ارضاى هر نیاز را هنگامى که در سسله مراتب، به سمت بالا پیش مى‏رویم ارائه داد. به عنوان مثالى فرضى، او شخصى را که ارضا شده است، به این صورت توصیف مى‏کند: «هشتاد و پنج درصد از نیازهاى فیزیولوژیکى هفتاد درصد از نیازهاى ایمنى، پنجاه درصد از نیازهاى تعلق‏پذیرى و عشق، چهل درصد از نیازهاى احترام، و ده درصد از نیاز خود شکوفایى».

 


شخصیت سالم،

نیازهاى روانى

نظریه شخصیت مَزلو، از پژوهش درباره سالم‏ترین شخصیتهایى که توانست آنها را بیابد، به دست آمده است. او نتیجه گرفت که هر کدام از ما با نیازهاى غریزى به دنیا مى‏آییم که ما را قادر مى‏سازند تا رشد کنیم، پرورش یابیم، و استعدادهایمان را تحقّق بخشیم.

مزلو یک سلسله مراتب نیازها یا نردبان انگیزشها را معرفى کرد. آن نیازهایى که در پله اول قرار دارند باید پیش از نیازهاى پله بعدى برآورده شوند. زمانى که نیازهاى سطح دوم برآورده شده باشند، نیازهاى سطح سوم با اهمیت مى‏شوند و إلى آخر.

 

سلسله مراتب نیازها

مزلو سلسله مراتبى از پنج نیاز فطرى را معرفى مى‏کند که رفتار انسان را برانگیخته و هدایت مى‏کنند. این نیازها به قرار زیر هستند:

1. نیازهاى فیزیولوژیکى (زیستى) 2. نیازهاى ایمنى 3. نیازهاى تعلق‏پذیرى و عشق 4. نیازهاى احترام، 5. نیاز خود شکوفایى.

این نیازها به ترتیب از قوى‏ترین تا ضعیف‏ترین آنها مرتّب شده‏اند. قبل از اینکه نیازهاى بالاتر اهمیت پیدا کنند، نیازهاى پایین‏تر باید حداقل تا اندازه‏اى ارضا شده باشند. براى مثال، افراد گرسنه اشتیاقى به ارضا کردن نیاز سطح بالاتر احترام را احساس نمى‏کنند. ذهن آنها مشغول یافتن غذاست، و نه مشغول اینکه دیگران ممکن است چه فکرى درباره آنها بکنند. فقط زمانى که افراد، غذاى کافى دارند، و زمانى که باقى نیازهاى سطح پایین‏تر آنها ارضا شده است، توسط نیازهاى بالاتر سلسله مراتب برانگیخته مى‏شوند.

 

نیازهاى فیزیولوژیکى

اگر تا به حال در حالى که زیرآب بوده‏اید براى هوا تقلّا کرده باشید یا مدت زیادى گرسنگى کشیده باشید، حتماً متوجه شده‏اید که وقتى یک کمبود فیزیولوژیکى ارضا نشده است، نیازهاى عشق و احترام یا هر چیز دیگر چقدر مى‏توانند پیش پا افتاده باشند. فرد گرسنه درباره غذا فکر مى‏کند، خواب آن را مى‏بیند، و فقط آرزوى غذا را دارد. امّا هنگامى که این نیاز برآورده شد، از آن پس، شخص، دیگر توسط آن برانگیخته نمى‏شود و حتى از آن آگاه نیست. اهمیت این نیاز، از بین رفته و دیگر رفتار را هدایت یا کنترل نمى‏کند.

 

نیازهاى ایمنى

ارضاى نیازهاى ایمنى مستلزم پایدارى، امنیت، و رهایى از ترس و اضطراب است. در کودکان، نیازهاى ایمنى را مى‏توان به روشنى دید؛ زیرا بچه‏ها آشکارا و فوراً به ترسها و تهدیدها واکنش نشان مى‏دهند.

مزلو اشاره نمود که اگرچه اغلب بزرگسالانِ بهنجار نیازهاى ایمنى خود را برآورده ساخته‏اند، این نیازها ممکن است هنوز هم بر رفتار آنها تأثیر داشته باشند. بسیارى از ما پیش‏بینى‏پذیرى را به امور ناشناخته ترجیح مى‏دهیم؛ ما نظم را به هرج و مرج ترجیح مى‏دهیم. به همین دلیل است که براى آینده پس‏انداز مى‏کنیم، خود را بیمه مى‏کنیم، و ترجیح مى‏دهیم به جاى اقدام به کار جدید مخاطره‏آمیز، در شغلى امن باقى بمانیم.

نیازهاى تعلّق‏پذیرى و عشق

زمانى که نیازهاى فیزیولوژیکى و ایمنى، به طور مناسب برآورده شده باشند، نیازهاى تعلق‏پذیرى و عشق را پرورش مى‏دهیم. این نیازها مى‏توانند از طریق رابطه نزدیک با یک دوست یا همسر و یا از طریق روابط اجتماعى که در محدوده یک گروه اجتماعىِ برگزیده تشکیل شده است بیان شوند.

در جامعه‏اى که به طور روزافزون تغییر مى‏کند. ارضا نمودن نیاز تعلق دشوارتر است. تعداد کمى از ما در محله‏اى زندگى مى‏کنیم که در آنجا بزرگ شده باشیم یا دوستان روزهاى اول مدرسه‏مان را حفظ کرده باشیم. ما مدارس، مشاغل، و شهرهاى خود را آن‏قدر زیاد عوض مى‏کنیم که فرصت ریشه دوانیدن در آنها را نداریم و نمى‏توانیم احساس تعلق امنى را پرورش دهیم. پس باید بکوشیم این نیازها را به شیوه‏هاى دیگرى مثل پیوستن به سازمانها یا باشگاهها برآورده سازیم.

نیاز به عشق ورزیدن و به دست آوردن آن را مى‏توان در یک رابطه صمیمى با فردى دیگر ارضا کرد. مزلو عشق را با میل جنسى (که نیاز فیزیولوژیک است) برابر نمى‏دانست؛ امّا او قبول داشت که میل جنسى یک راه براى بیان نیاز عشق است. او گفت که ناکامى در برآورده ساختن نیاز به عشق، علت اصلى ناسازگارى هیجانى است.

 

نیازهاى احترام

اگر احساس کنیم که دوستمان دارند و حس تعلق نیز داریم، پس از آن، نیاز به احترام را پروش مى‏دهیم. ما به شکل ارزش قایل شدن براى خود، از خودمان احترام را مى‏خواهیم و به شکل مقام، شهرت یا موفقیت اجتماعى، از دیگران آن را مى‏خواهیم. بنابراین، نیاز احترام وجود دارد: نیاز به عزّت نفس، و نیاز به احترامى که دیگران آن را براى ما فراهم مى‏کنند.

ارضاى نیاز به عزّت نفس به ما امکان مى‏دهد تا از توانمندى، ارزش و کفایت خود مطمئن شویم. از آن پس مى‏توانیم در تمام جنبه‏هاى زندگى شایسته‏تر باشیم. زمانى که فاقد عزت نفس هستیم، احساس حقارت، درماندگى و یأس مى‏کنیم و از توانایى‏مان در کنار آمدن با مشکلات زندگى اطمینان کمى داریم.

 

نیاز به خود شکوفایى

بالاترین نیاز در سلسله مراتب مزلو، یعنى خود شکوفایى، حداکثر تحقق و رضایت خاطر از استعدادها، امکانات و تواناییهاى ما را در بر مى‏گیرد. مزلو نوشت که این نیاز، ما را وا مى‏دارد تا به حداکثر آنچه لیاقتش را داریم تبدیل شویم. حتى اگر تمام نیازهاى دیگر ما ارضا شده باشند، چنانچه خود را شکوفا نکنیم، بى‏قرار، ناکام، و ناخشنود خواهیم بود.

براى خود شکوفایى چند شرط لازم است. اول، ما باید از قید و بندهایى که توسط خودمان و جامعه تحمیل مى‏شوند آزاد باشیم. دوم، ما نباید توسط نیازهاى پایین‏تر، آشفته شویم، یعنى به وسیله نگرانى براى غذا یا ایمنى. سوم، ما باید از خود انگاره‏مان و تصورى که از دیگران داریم مطمئن باشیم. ما باید دوست بداریم و متقابلاً دوستمان بدارند. و چهارم، ما باید از نیرومندیها و ضعفها، خوبیها و بدیهایمان شناخت واقع‏بینانه‏اى داشته باشیم.

 


فروید و درام

    نظر

چنان‌که از اتوبیوگرافی فروید و زندگی او برمی‌آید، وی کار خود را با هیستری‌شناسی آغاز کرده، پس از چندی بر این باور می‌شود که بیماری هیستری ریشه در نهاد زنان دارد. بدین معنا که وی اعتقاد داشت این بیماری که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم افراد زیادی در غرب (به‌ویژه زنان) را به رفتارهای جنون‌آمیز کشانده بود، ناشی از ناهنجاریهای لیبیدویی بوده و با رفع و کشف این ناهنجاریها می‌توان بیمار را درمان کرد. این ادعا سبب شد که وی را از مجمع پزشکان اخراج و او را متهم به اندیشه‌های غیر علمی نمایند. این برخورد و اخراج، فروید را مصمم ساخت تا برای اثبات نظر خود دست به تجربیاتی بزند که این تجربیات منجر به پیدایی آراء و نظریات روان‌شناسانه او گردید. بر پایه این آراء و اندیشه‌ها فروید روان هر فرد را به سه جزء libido یا نهاد و یا Id که از منظر او نیروهای حیاتی لجام‌گسیخته می‌باشند و (ego) یا من روزمره، من معیشتی یا من‌ آگاه و هشیار و سوپرایگو (Superego) که من متعالی است تقسیم نمود. او اعتقاد داشت اگر لیبید‌و یا همان نیروی لجام‌گسیخته مکو‌ّن نشود، فرد در حالت حیوانی و غریزی باقی‌مانده از سطح موجودی غریزی (حیوان) فراتر نمی‌رود. بنابراین تکوین (لیبیدو) است که این موجود غریزی را به فردی آگاه مبدل ساخته، وی را قادر می‌سازد تا از طریق آگاهی (ego) انرژیهای لیبیدویی خود را مهار کند. لیکن مهار لیبیدو یا به تعبیر دیگر سرکوب آن سبب بروز عقده‌های بی‌شماری می‌شود که عدم تأمین یا تخلیه آنها می‌تواند فرد را دچار انواع بیماریهای روانی کند. بدین‌سان او بر این باور بود که هیستری یکی از جلوه‌های بروز لیبیدوی سرکوب‌شده، و به شکل ناهنجار آن می‌باشد. بدیهی است که از منظر اندیشه‌های او لیبیدو می‌تواند خود را به شکل مثبت و پسندیدة دیگری چون فعالیتهای هیجان‌زا و رویا نیز تخلیه کرده از بار مخرب آن بکاهد.

حال با توجه به مقدمة فوق به تحلیل نمایشنامه «هیستریا» و چند اثر دیگر که بر اساس همین اندیشه به رشته تحریر درآمده‌اند پرداخته، سعی در انطباق مفاهیم این نمایشنامه‌ها با آراء و اندیشه‌های فروید خواهیم نمود.
زیرا چنانکه همگان آگاهند، فروید و سپس شاگرد او یونگ تأثیر شگرف و بی‌بدیلی بر ساخت شخصیتهای دراماتیک در نزدیک به یکصد سال اخیر گذارده‌اند که بدون توجه و آگاهی از این اندیشه‌ها کمتر می‌توان به بررسی شخصیتهای دراماتیکی که در این مدت خلق شده‌اند پرداخت. شخصیتهایی چون لورا (در نمایشنامه باغ‌ وحش شیشه‌ای)، جری (در ماجرای باغ ‌وحش)، بلانش در (اتوبوسی به نام هوس) و...
نمایشنامه «هیستریا» را «تری جانسون» در قالبی گروتسک که (همجواری نزدیک و تودرتوی عنصر تراژیک و کمیک می‌باشد) به رشته تحریر درآورده است. در بادی امر جانسون تأثیرات توهم‌انگیز مرفین (که یکی از داروهای مورد استفادة فروید برای فرافکنی (
Projection) و سپس درمان و آرام کردن بیماران بود) را به نمایش گذارده و سعی در به سخره گرفتن فروید می‌نماید.
نمایش در سال 1939 برای اولین‌بار در لندن به روی صحنه می‌رود. شهری که فروید در پی آنشلوس اتریشی آلمان نازی، بدان پناهنده می‌شود. نمایش درواقع واجد دو حقیقت کمتر شناخته‌شده می‌باشد. آن دو حقیقت این‌ است که: فروید به محض ورود به لندن به تماشای یک نمایش کمدی فارس اثر (بن تراورس) رفته، و پس از چند ماه سالوادور دالی (نقاش مشهور) را به حضور می‌پذیرد. و دیگر اینکه به‌واسطة حضور (فروید) در لندن، منتقدان، نسبت به نمایش «هیستریا» یا (شدت هیجان) که فرضیه «گول‌خوردگی» کودکی یا (آزار کودکان) وی (که سبب اختلال روانی و بروز بیماریهایی نظیر فلج، از دست دادن قدرت تکلم و گاهی تمارض به بیماری می‌شود) را زیر سؤال برده، فروید را مورد پرسش قرار دادند.
نمایش در آغاز نمایشی واقع‌گرایانه به نظر می‌رسد. بدین معنا که در صحنه نخست به تجسم فرویدی که شب‌هنگام مشغول مطالعه می‌باشد و ناگهان صدای زنی را در باغ می‌شنود که از او اجازه ورود می‌خواهد، می‌پردازد. صدایی که سبب قطع مطالعه فروید می‌شود. زن که در زیر باران خیس شده است از فروید درخواست می‌کند که بی‌ فوت وقت و در د‌َم وی را معالجه نماید. این در حالی است که فروید به‌واسطه مصرف مرفین، حالتی شبیه حالت احتضار دارد و به همین دلیل دیگر بیماری را نمی‌پذیرد. اما زمانی که زن وی را تهدید به اعمال منافی ‌عفت و فریاد زدن در خیابان می‌کند موافقت می‌کند که به او مشاوره مختصری بدهد.

زن که نامش «جسیکا» است روی نیمکتی نشسته و نشانه‌هایی از «هیستری» را به نمایش می‌گذارد. بنابراین فروید صریحاً به تشخیص بیماری او نائل شده، اظهار می‌کند که بیماری او از نشانه‌هایی شبیه به بیماری (ربکا اس) برخوردار است.
(ربکا اس) نام نمایشی است که وی (فروید) سی سال پیش از این تاریخ به چاپ رسانده است. این‌گونه، فروید ضمن تقبیح عمل جسیکا، او را متهم به تقلب و دسیسه کرده، وی را ملزم به خروج از منزل می‌کند. لیکن جسیکا هنگام خروج فروید از اطاق در کمد او مخفی می‌شود. روز بعد از آن، پزشک فروید برای عیادت از او وارد منزلش شده، در حین عیادت و معاینه، به بحث در مورد اثر اخیر فروید تحت عنوان «موسی و یکتاپرستی» پرداخته، گفت‌وگوی آنها به مجادله کشیده می‌شود. زیرا فروید در این اثر، گذشته از طرح مسائل حاشیه‌ای، ادعا می‌کند که اولا‌ً موسی یهودی نبوده، بلکه مصری است و در ثانی این پیروان خود موسی هستند که وی را به قتل می‌رسانند.
درگیری اتریش با نازیها، زمینه‌های مساعد فعالیت فروید را تخریب کرده، مجال انتشار کتابی در مورد (
Antisemilic) یعنی ضد نژادپرستی (به‌ویژه نژاد یهود) را نمی‌یابد. بنابراین فروید سعی می‌کند تا اندیشه‌های (Antisemitic) را، به همراه اندیشه‌های روانشناسانه خود در نمایشنامه ربکا اس و کتاب (موسی) به تصویر بکشد.
هیستریا یک نمایش دراماتیک مشکل‌داری است که به نظر می‌رسد مبین تناقضهای فروید از طرفی و تجربیات و ‌آزمایش او از طرف دیگر است. صحنه خروج جسیکا از کمد با چشم‌بند و به هم کوبیدن دربها و فرار به سرزمین «بن تراورس» در حقیقت گویای همین مشکلات و تجربیات می‌باشند.
گروتسک نمایش با ورود «سالوا‌دور دالی» که حالتی مسخره‌آمیز دارد (زیرا که انتهای شلوارش را به دور قوزک پاهایش پیچیده و آنها را داخل جورابهایش کرده است) تشدید می‌شود. هیستریا در نمایش به دو معنای متفاوت سرگشتگی و اختلال جدی عصبی و نیز خنده‌های مسخره‌آمیز گروتسکی، به کار گرفته شده است. بنابراین نمایش میان نوعی تمسخر و جدیت‌ اندیشگی در نوسان است. در این اثنا، جسیکا، فروید را به خاطر دست کشیدن از تئوری «گول‌خوردگی» مورد سرزنش قرار می‌دهد.
ربکا اس، مادر جسیکا، توسط پدرش به شکلی غیر متعارف مورد تع‍د‌ّی قرار می‌گیرد. اما فروید معتقد است که این تصور ناشی از خیال‌پردازی و فانتزی جسیکا می‌باشد.
از جمله نظریاتی که در مورد اجتناب فروید از فرضیه «گول‌خوردگی کودکی» وجود دارد تصور و برداشت عمومی در مورد تعدی پدر فروید نسبت به او است. در حقیقت این تصور و احتمال شوم است که صحنه آخر نمایش را که سورئالیستی است رقم می‌زند. بدین معنا که صحنه آخر به اتاق نقاشی «سالوادور دالی» مبدل شده، فروید را نشان می‌دهد که در حال قدم زدن بوده و وجودش در دیوارهای آن ذوب شده و تلفن اطاق نیز به‌تدریج به شکل یک حلزون در آمده و سپس فروید با صدای بلند می‌میرد.
بخش یا صحنه آخر کتاب، به زمانی برمی‌گردد که فروید در حال تزریق مرفین است و پزشک معالج وی به او هشدار می‌دهد که در صورت ادامه مصرف مرفین، احتمالا‌ً دچار توهم می‌شود و هنگامی که (در انتها) فروید از چ‍ُرت ناشی از مصرف مرفین بیرون می‌آید، صدای کوبیده شدن در‌ِ باغ را می‌شنویم، که نشان از توهم یا خیالی بودن کل نمایش دارد.
تنظیم نمایش به‌گونه‌ای است (به‌ویژه حضور خواهران بی‌‌حجاب فروید بر صحنه) که به نظر می‌رسد به سوی نظریات و فرضیه‌های «سالوادور دالی، پیش می‌رود از این رو نقد «عدم قبول فرضیه گول‌خوردگی» در نمایش توجیه‌پذیر می‌شود. گرچه که این نقد بیش از آنکه نقد یک اثر دراماتیک باشد، نقد یک نمایش مستند خواهد بود. از این رو فروید نظریه پیشین خود را مردود اعلام می‌کند. زیرا هیستریا (شدت هیجان) نمی‌توانست توجیهی دقیق و مصداقی راستین از فرضیه «گول‌خوردگی» باشد. از آن جهت که شامل تمامی آزارهای کودکان در مقیاسی گسترده می‌شد. در عوض به طرح مسئله لیبیدوی کودک نسبت به والد پرداخته، کودک را جانشین وی می‌کند.
بنابراین اگر در صدد باشیم که بازگشت فروید از فرضیه «اغوا» را مورد بررسی قرار دهیم، می‌توانیم بگوییم که امروزه مسئله آزار کودکان در غرب شیوع‌‌یافته‌تر از آن است که در اندیشة سنتی آنها بود. از این رو، توجه فروید معطوف به سرزنش قربانیان آن شد.

جسیکا، جایی می‌گوید: فروید به‌راحتی تصمیم خود را عوض کرد. زیرا «بیماران شما، همان دختران و همسران مردان ثروتمند و ممتاز جامعه هستند. همان افرادی که شما آنها را متهم به اغوا و آزار کودکانشان می‌کنید.»
بنابراین، می‌توان (تا حد رعایت عدالت) به خود جرئت داده، فرضیه‌ای را که تا این حد‌ّ توجه فروید را به خود معطوف کرده است مردود دانست.
به‌ویژه این اندیشه که زنان مورد تعد‌‌‌ّی پدرانشان واقع می‌شوند را دیگر نمی‌توان با متر و میزان این فرضیه بررسی نمود. و با توجه به اینکه فروید مشخصاً مورد تعد‌ّی پدر واقع شده است (و الزاما‌ً فرضیة هیستریا را در ارتباط با این تجربه وضع نموده است) اساسا‌ً می‌توان خط بطلانی بر صحت این مدعا کشید. این در حالی است که شخص فروید در بخشی از استدلالهایش در رد فرضیه «اغواگری» می‌گوید: «من شخصاً علایم هیستریکی را تجربه کرده‌ام. لیکن حتم دارم که هرگز مورد تعدی پدر قرار نگرفته‌ام». و جسیکا در نتیجه‌گیری خود اظهار می‌دارد که: «من به این استدلال به چشم پوچ شدن و بیهودگی فرضیه نخستین نگاه نمی‌کنم. بلکه نگاه من نگاه آدمی است که از یک واقعیت دردناک و فاجعه‌آمیز می‌گریزد.»
بدین‌سان به‌واسطة نبود استدلالی منطقی و نیز فقدان عناصر تقویت‌کننده این اندیشه‌ها «هیستریا» مبدل به نمایشی نامستحکم از نظر استخوان‌بندی و غیر عقلایی (به‌رغم زمینه‌های رئالیستی گاه مستندگونه) به جهت فقدان عناصر علت و معلولی لازم شده، موفق به جلب نظر و توجه خوانندگان و بینندگان خود نمی‌گردد. این عدم توفیق ریشه در طرد یا رد اندیشه‌های فروید هم‌چنین ریشه در منازعات تحلیلهای روانی کلینیکی وی نیز ندارد. بلکه عمده‌ترین تأثیر در عدم استقبال را باید در ساخت شخصیت منش‌نما و قوم‌گرای فروید که در سرتاسر نمایش همچنان محترم و ماهر در سخنوری باقی می‌ماند و طنز تند کلامی او (که اغلب از سخنان واقعی فروید بهره گرفته شده است) جست‌وجو کرد.
در جای دیگری فروید در واکنش به اینکه در موقع حمله هوایی می‌بایست به یک پناهگاه برود می‌گوید: «من زمان قابل‌ توجهی را در یک سوراخ زیرزمین سپری می‌کنم. از این رو قصد ندارم تا هنگامی که می‌توانم همچنان در مورد یک مسئله بحث کنم به جایی پناهنده شوم»
این‌گونه، باید گفت که: فروید با این مشخصات ظاهری یک فرد یا شخصیت سادة یک شخصیتی تیپیک نیست، بلکه به نوعی می‌توان از او به‌عنوان یک کاراکتر تراژیک ارسطویی نام برد. یعنی مردی با توانمندیهای زیاد (در شکل ارسطوئی‌اش) خصلتهای فاضلانه، که مرتکب عملی خطاآمیز می‌شود. عملی که در غایت امر رنج او را به همراه دارد.
نمایش هیستریا چند سال پیش در «مجمع مارک تیپر» لوس‌آنجلس و سپس در دسامبر همان سال توسط «فیلیدیا لوید» کارگردان جوان انگلیسی با بازیگرانی مختلف و میزانسن متفاوت بر روی صحنه رفته است. نکته قابل توجه حضور این آثار بر صحنه‌های انگلیس و آمریکا، پارالل شدن آنها با نمایشهایی است که تقریبا‌ً از همین تم (یا مسائل روانشناختی فرویدی) برخوردارند. مانند نمایش «شوخی بی‌مزه» که تری جانسون در (وست‌اند) لندن بر روی صحنه برده است. نمایش روزی به صحنه می‌رود که «بنی‌هیل» کمدین مشهور انگلیسی دار فانی را بدرود می‌گوید.
در این نمایش مردی به تصویر کشیده می‌شود که عقده‌های روحی‌ ـ روانی او سبب متلاشی شدن زندگی زناشویی‌اش می‌گردد. نمایشی که یادآور نمایشهای مضحک و کمیک «هیل» است. مردی که علاقه‌مندی‌اش به جوکهای لیبیدویی بیشتر از علاقه او به نفس مسئله است.

در اکثر کمدیها (به‌ویژه کمدیهای دوران مدرن)، عنصر کمیک معمولا‌ً در ارتباط مستقیم با عشقهای لیبیدویی است که معمولا‌ً نتیجه‌ای عکس دارد. همانند خود «هیل» که به‌رغم همجواری بانوان و جوکهای لیبیدویی در سراسر عمر به تنهایی زندگی می‌کند و تحقیقاً فاقد صفات مردانه می‌باشد.
جانسون، نویسنده‌ای است که به‌وضوح بر روی این مسائل متمرکز شده، سعی در آشکار کردن خصوصیات روانشناختی رفتارهایی از این دست دارد.
نمایش دیگر، اثری است که پیرامون زندگی یک روانکاو در جریان است. نام نمایش «خانم کلاین» می‌باشد که (نیکلاس رایت) آن را به رشتة تحریر درآورده و در تئاتر (لوسیل لورتل) نیویورک به صحنه کشیده شده است.
هنرپیشه اصلی نمایش خانم «یوتا هاگن» معروف است.
این نمایش در سال 1934 برای نخستین‌بار در لندن به روی صحنه رفته و هنرپیشه آن «ملانی کلاین» یکی از شاگردان فروید است. این در حالی است که هنوز برخی از نظریات فروید و مداوای بیماران با پشتوانه این فرضیات (که اینک مشکوک به نظر می‌رسند) به قوت خود پابرجاست. حقیقت این‌ است که فروید (که در حال حاضر فرضیه اغواگری او زیر سؤال رفته است) فرزند خود (دخترش آنا) را نیز از این منظر مورد روانکاوی قرار داده است. از این رو «ملانی کلاین» نیز هر دو فرزند خود (یعنی دختر و پسرش) را به‌عنوان نخستین بیماران خود تحت مداوای روانکاوانه قرار می‌دهد.
تم اصلی نمایش «خانم کلاین» نزاع و برخورد و مجادله میان او و دخترش «ملیتا» است. خود ملیتا نیز که در اواخر دهه سی عمر خود می‌باشد، یک روانکاو است. به نظر می‌رسد که «هانس» یعنی پسر کلاین و برادر ملیتا، چندی پیش، به کوه رفته و به شکل مرموزی در اثر سقوط جان خود را از دست داده است. «ملیتا» اما، احساس می‌کند که مرگ او طبیعی نبوده، و درواقع (هانس) به نوعی خودکشی دست یازیده است. و خودکشی او را به گردن مادر می‌اندازد. زیرا جایی می‌گوید: «ما هرگز احساس نمی‌کردیم که تو ما را دوست می‌داری. ما را دوست داشتی؟ به ما علاقه‌مند بودی؟» این توطئه توسعه‌یافته است.
نمایش در حقیقت، نمایشی مبتنی و متکی بر دیالوگهای روانشناسانه است. در طول نمایش، کاراکترها بی‌وقفه الکل می‌نوشند و حرف می‌زنند، حرف می‌زنند و حرف می‌زنند (گاهی هم به جای آن چای می‌نوشند) اما باز حرف می‌زنند.
در خلال این حرف ‌زدنها، اسراری آشکار می‌شود. اسراری چون عدم توجه هانس جوان به ناهمجنسهای خودش که کلاین به‌شدت آن را نفی می‌کند.
گفت‌وگو پیرامون گذشته تنها نکته جذاب و مثبت نمایش است. گفت‌وگویی که زمان حال نمایش را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد. لیکن چالش ملیتا با مادر، هرگز سبب آزردگی ‌خاطر او نمی‌شود. در انتها، شواهدی پدیدار می‌گردد که حاکی از تصادفی بودن مرگ هانس است. بدین معنا که هانس عاشق زنی بوده م‍ُسن‌تر از خود، که صاحب فرزندانی است. و روزی، هنگامی که با او در کوهستان مشغول قدم زدن است به شکل مرموزی سقوط کرده، جان می‌سپارد.
در پایان «کلاین» طاقت از کف داده، شروع به گریستن می‌کند. زیرا درمی‌یابد که (هانس) بی‌آنکه هرگز وی را از وجود این زن آگاه سازد، تن به مرگ سپرده است. از این رو، این حقیقت که وی بخش اعظم زندگی و روابط با دیگران را از او پنهان کرده است، به منزله رد خودکشی و انتحاری است که می‌توانست واقعی باشد.
در جایی کلاین می‌گوید: «او هرگز این مسئله را با من مطرح نکرد» و سپس فریاد می‌زند که: «حتی یک‌بار. حتی یک‌بار».
نمایش با توافق «کلاین» جهت روانکاوی «ملیتا» به پایان می‌رسد.
گرچه در همان صحنه نخست آشکار می‌شود که این روانکاوی بیش از آنکه یک روانکاوی و معاینه کلینیکی ساده میان روانکاو و بیمار باشد، یک روانکاوی دوطرفه خانوادگی است.
به نظر می‌رسد که دراماتورژی «رایت
Wright» نسبت به دراماتورژی «جانسون» از پندار کمتری برخوردار بوده و در حقیقت نمایش خانم «کلاین» از سنخیت بیشتری نسبت به نمایش «هیستریا» برخوردار است. نمایشی موقر و بالینی که فاقد کاراکترهای تقویت‌کنندة مسخره‌آمیز و الحاقات نابه‌جای سورئالیستی است.
«رایت» اما شخصیت سومی نیز به نمایش اضافه می‌کند که یک زن فراری آلمانی است که کلاین اخیرا‌ً (در نمایش) او را اجیر کرده است. لیکن شخصیتی بسیار ابله و کودن می‌نماید.
به نظر می‌رسد که «رایت» عملا‌ً این شخصیت را به روی صحنه آورده است تا جایگزین حضور مردی شود که احتمالا‌ً می‌بایستی به آنها پاسخ می‌داد. کاراکتری که فقط می‌شنود و می‌شنود و از عکس‌العمل و پاسخ دادن قاصر است. و گمان نگارنده بر این است که (اگرچه هم‌جهت با اندیشة رایت نباشد) شاید در دنیایی این‌چنین س‍‍ُبع و درنده، که هر چیزی در جهان معاصر غرب (عشق‌، علقه، خانواده، صفا، صمیمیت، پاکی، مردانگی، گذشت، انسانیت، صداقت، دانش، بینش، کنش و واکنش و...) رنگی سخیف از (
libido) دارد و همة منافع بشری در کسب لذتهای (libido)‌یی خلاصه می‌شود، بهتر آنکه انسان گنگ باشد و لال و فقط بشنود و حتی نببیند و د‌َم بر نیاورد.


قاطعیت در مدیریت

قاطعیت روابط مثبت میان کارکنان و احترام آنها به یکدیگر را تشویق می کند.

قاطعیت، مجموعه از مهارت‌هاست که هرکسی از راه تمرین می تواند به آن دست یابد. افراد پس از کسب مهارت قاطعیت می توانند بدون اضطراب بی مورد احساسات صادقانه خود را ابراز دارند و حق خود را بدون انکار حق دیگران مطالبه کنند. پرخاشگری و قاطعیت مفاهیمی هستند که اغلب با هم اشتباه می شوند. قاطعیت وسیله ای ارزشمند برای رسیدن به اعتماد به نفس و کنترل خویش است.

چکیده
هدف از طرح موضوع قاطعیت این است که به افراد کمک شود در روابط خود با دیگران بیشتر به اصل مساوات و شرط انصاف برسند. مدیران در موقعیتهای مختلف به روشهایی احتیاج دارند تا بی آنکه به شأن و منزلت کسی خدشه وارد شود، مشکل خود را با دیگران درمیان گذارند. در این وضعیت برخی احساسات خود را پنهــان می کنند و ناراحت باقی می مانند و گروهی دیگر به شخصی که آنان را ناراحت کرده حملــه ور می شوند. این بحث به مساوات اعتقاد دارد نه توصیه می کند سرتان را پایین بیندازید و راه خود را بروید و نه به طرف مقابل حمله ور شوید. مجبور نیستید برای آنکه مرعوب دیگران نشوید آنها را مرعوب کنید. مجبور نیستید که به هر ساز دیگران برقصید. مدیر قاطع می تواند به طور مستقیم و صادقانه با این نگرانیها روبرو شود و تا حد امکان به همگان و سایر مدیران در سازمان به چشم برابر نگاه کند، قاطعیت، روابط مثبت میان اشخاص و احترام آنها به یکدیگر را تشویق می کند. موانع چندی بر سر راه مطرح شدن موضوع قاطعیت وجود دارد. به این ترتیب که برخی حق قاطع بودن را از خود دریغ می کنند و برخی از افراد از قاطعیت داشتن هراسان می شوند.

مقدمه
بسیاری از والدین هر وقت فرزندان آنها خواسته اند برای احراز حق خود قاطعیت نشان دهند با آنها مخالفت کرده اند. معلمان به شاگردان مطیع پاداش می دهند و با آنهایی مخالفت می کنند که مخالف روشهای آموزشی ایشانند. در گذشته خیلی از کارکنان آموخته اند که اگر بخواهند حرفشان را بزنند از ترقی و اضافه حقوق خبری نخواهدبود و ممکن است کار خود را نیز از دست بدهند. اما روز به روز پیشرفتهایی برای ایجاد جامعه ای مبتنی بر ارزشهای قاطعیت، حاصل شده است. افراد نسبت به گذشتــــه راحتتر نظر خود را بیان می کنند. روابط میان افراد به برابری طرفین توجه دارد هرچند رفتار بعضی از مدیران به گــونه ای است که اگر در عصر قبلی زندگی می کردند، خوشحالتر بودند. اما به دلایل متعدد، محل کار تا حد زیادی انسانی تر شده است و کارکنان ابراز عقیده می کنند و به رغم مخالفت رئیس، دیـــدگاههای خود را بازگو می کنند. قاطعیت برای همـه افراد در سازمان می تواند سودمند باشد و نتایج سودمندی فراهم کند به نحوی که مدیر قاطع رابطه بهتری با زیردستان و برخورد موثرتری با مافوق خود دارد. رفتار قاطع اغلب با رفتار پرخاشگرانه اشتباه می شود. ازجمله تمایزات اساسی میان مدیران قاطع و مدیران پرخاشگر این واقعیت است که مدیر قاطع مورداحترام دیگران است، همان گونه که برای خود ارزش و احترام قایل می شود، به دیگران نیز احترام می گذارد. چنین مدیری به جای آنکه دیگران را مجبور به تبعیت از خواسته های خود کند با آنهــــا مشورت می کند. درحالی که مدیران پرخاشگر به تابعیت محض زیردستان عادت کرده اند نه مشارکتشان. در این مقاله تلاش شده است برای چیره شدن بر این موانع به افراد کمک شود. هدف آموزش قاطعیت، یاد دادن هنر ارتباط عمیق با دیگران، برخورد جدی با کار و زندگی و تسلط بر خویش است.

تعریف قاطعیت
قاطعیت یکی از جنبه های قابل اصلاح ارتباط میان افراد است. این مهارت می تواند افراد را در برخورد با همکاران مافوق و زیردست بسیار یاری دهد. به اعتقاد لازاروس قاطعیت دارای چهار مؤلفه است. اول، رد تقاضا دوم، جلب محبت دیگران و مطرح کردن درخواستهای خود، سوم، ابراز احساسات مثبت و منفی و درنهایت، شروع، ادامه و خاتمه گفتگوها (هارجی و دیگران، 1377، ص 296). به اعتقاد کیت دیویس قاطعیت فرایند بیان احساسات، درخواست تغییرات، دادن و دریافت کردن بازخـــور صادقانه است(
DAVIS AND ET.AL 2002, P.269) . لنج و جاکوبسکی معتقدند قاطعیت عبارت است از گرفتن حق خود و ابراز افکار، احساسات و اعتقادات خویش به نحوی مناسب، مستقیم و صادقانه به صورتی که حقوق دیگران زیرپا گذاشته نشود (هارجی و دیگران، 1377، ص 297). قاطعیت با درک و پذیرش اینکه هر فردی حق انتخاب و کنترل زندگی خود را دارد آغاز می شود. قاطعیت به معنای بهره کشی از دیگران نیست، بلکه به معنای محافظت از خود و منابع خود است (برکو، 1378، ص 213). هر تعریفی که از قاطعیت موردقبول قرار گیرد باید در آن بر رعایت و احترام به حقوق خود و دیگران تاکید و بین گرفتن حقوق خود و پایمال کردن حقوق دیگران تمایز قایل شد.

مراحل
برای نشان دادن قاطعیت در یک وضعیت خاص لازم است پنج مرحله طی شود. هنگام مواجه شدن با یک وضعیت غیرقابل تحمل، افراد قاطع آن وضعیت را به طـــور عینی توصیف می کنند، واکنش عـــــاطفی نشان می دهند، با وضعیت دیگران همدلی می کنند، سپس آنها بدیلهایی برای حل مسئلـــه ارائه می کنند و پیامدهای (مثبت و منفی) که ایجاد خواهدشد را بازگــو می کنند. (
DAVIS, 2002, P.269) (جدول شماره یک)

البته طی کردن این پنج مرحله ممکن است در تمام شرایط لازم نباشد. از این پنج مرحله گاهـی فقط توصیف وضعیت موجود و ارایه راه حل ضرورت دارد. بکارگیری دیگر مراحل این فرایند به اهمیت مشکل و روابط بین افراد بستگی دارد.


کارکردها

مهارت قاطعیت به فراخور موقعیت چند هدف را برآورده می سازد. به طور کلی استفاده ماهرانه از قاطعیت به فرد کمک می کند که:

- جلو پایمال شدن حقوق خود را بگیرد؛

- تقاضاهای نامعقول دیگران را رد کند؛

- بتواند از دیگران درخواستهای معقولی داشته باشد؛

- با مخالفتهای نامعقول دیگران، برخورد درست و موثری بکند.

- حقوق دیگران را به رسمیت بشناسد؛

- رفتار دیگران در برابر خود را تغییر دهد؛

- از رفتارهای پرخاشگرانه غیرضروری خودداری کند؛

- در هر موردی موضع خود را با اعتماد به نفس و آزادانه مطرح سازد.

زمینه فرهنگی قاطعیت

زمینه فرهنگی بر قاطعیت تاثیر می گذارد. به طور مثال، فرهنگهایی که اعتقادات مذهبی شدیدی دارند، گاهی قاطعیت را به عنوان یک روش معتبر رد می کنند، و فروتنی، تقدیرگرایی، عدم صراحت، رعایت شعائر و... را رواج می دهند. آموزش قاطعیت برای این افراد، بی معنا و مشکل آفرین است. همچنین در برخی از فرهنگها احترام و اطاعت از بزرگسالان واجب است و هرگونه قاطعیت کوچکتـــــرها را در برابر بزرگسالان تقبیح می کنند. برخی از فرهنگها قاطعیت را رفتاری »مردانه« دانسته و از زنان انتظار تسلیم و خدمتگذاری دارند.

طبقه بندی رفتار افراد

به طور کلی می توان افراد (رفتار افراد) را به سه دسته کلی تقسیم کرد. برخی از افراد به تحقیر دیگران می پردازند، حقوق دیگران را نادیده می گیرند، دیگران را می رنجانند و فقط به اهداف خود توجه دارند، این افراد را افراد پرخاشگر می نامند. پرخاشگری ممکن است هدفهای فرد را برآورده سازد، اما اسباب مرارت دیگران را فراهم می کند. دسته دوم افراد کمرو هستند که فاقد قاطعیت هستند، نمی توانند احساسات خود را نشان دهند، احساس رنجش دارنــــــد و حق انتخاب خود را به دیگران می دهند. افراد کمرو بندرت به هدفهای خود می رسند. و درنهایت افراد قاطع، افرادی هستند که با صداقت احساسات خود را بیان می کنند، اغلب به هدف می رسند، حتی اگر به هدف نرسند احساس خوبی دارند زیرا رفتار مناسبی داشته اند. به جهت اهمیت این سه دسته رفتار هریک در زیــــر مفصل تر موردبررسی قرار می گیرد.

افراد پرخاشگر: پرخاشگری یعنی تهدید دیگران و نادیده گرفتن حقوق آنها (
WEISS, 1996, P.120) . مردم افراد پرخاشگر را افرادی ناسازگار، زورگو، سلطه گر و غیرخویشتندار می دانند. (GORDON, 1993, P.295) . اگرچه این افراد با نهیب زدن و ترساندن دیگران می توانند حرف خود را بـــه کرسی بنشانند، اما باعث می شوند تا دیگران از آنها بیزار و گریزان شوند. افراد پرخاشگر همواره به دنبال برنده شدن هستند، حتی اگر این برنده شدن به بهای ضرر رساندن به دیگران باشد. این افراد معتقدند که همیشه حق با آنان است و دیگران هیچ حقی ندارنـــد و آنچه خود می گویند، نسبت به گفته های دیگران از اهمیت بیشتری برخوردار است، و نقش و کمکشان در مقایسه با نقش و کمکی که دیگران ارائه می دهند، با ارزش تر است. این افراد تلاش می کنند با بلند حرف زدن، قطع کردن صحبت دیگران، قلدری، استفاده ازکنایه، و یا با استفاده از گفته های تهدیدآمیز و نگاههای خصمانه بر دیگران غلبه کنند. افزون بر این، اطمینان اغراق آمیزی نسبت به خود دارند. کلمه »من« را با تـــاکید به کار می برند، دیگران را در گفته های خود نادیده می گیرند، بسیار زود برافروخته می شوند و به شدت از دیگران انتقاد می کنند و دراغلب اوقات موضعی صریح دارند، همیشه پیشنهادات و خواسته هایشان را طوری مطرح می کنند که گویا درحال دستور دادن هستند. این افراد، پس از فرونشستن عصبانیتشان دیگران را مسئول برانگیخته شدن خشم خود می دانند. نسبت به افرادی که با آنان بدرفتاری کرده اند. دیدی تحقیرآمیز دارند، چنانچه دیگران مطابق خواست آنان عمل کنند، مشکلی بروز نخواهدکرد(GILLEN, 1994, P.10) . هدف افراد پرخاشگر، برنده شدن بدون رعایت حقوق دیگران است. به طورکلی می توان علائم رفتاری افراد پرخاشگر را بدین صورت بیان کرد:

- فریاد کشیدن؛ - درها را به هم کوفتــــــن؛ - ناسزاگفتن؛ - اخم کردن؛ - تمسخر کــردن؛ - چشم غره رفتن؛ - انگشت خود را سوی دیگران نشانه رفتن؛ - پوزخند زدن؛ - تکان دادن مشتها؛ - صحبت دیگران را قطع کـــردن؛ - تحقیر دیگران در حضور جمع؛ - همه تقصیرات را به گردن دیگران انداختن.

البته قصد بیان آن را نداریم که رفتار پرخاشگری همواره رفتاری نامطلوب است. بلکه براساس نگاه اقتضایی به موضوع می توان رفتارهای پرخاشگرانه را گاهی مطلوب دانست. به این منظــــور، رفتار پرخاشگرانه می تواند دارای جنبه های مثبت و منفی باشد (جیمز، 1377، ص 222).


وسواس چیست و چگونه آنرا درمان کنیم؟

وسواس یک ایده، فکر، تصور، احساس یا حرکت مکرر یا مضر که با نوعی احساس اجبار و ناچاری ذهنی و علاقه به مقاومت در
برابر آن همراه است. بیمار متوجه بیگانه بودن حادثه نسبت‏به شخصیت‏خود بوده از غیر عادی و نابهنجار بودن رفتار خودآگاه است.روانشناسان وسواس را نوعی بیماری از سری نوروزهای شدید می‏دانند که تعادل روانی و رفتاری را از بیمار سلب و او را در سازگاری با محیط دچار اشکال می‏سازد و این عدم تعادل و اختلال دارای صورتی آشکار است.
روانکاوان نیز وسواس را نوعی غریزه واخورده و ناخودآگاه معرفی می‏کنند و آن را حالتی می‏دانند که در آن، فکر، میل، یا عقیده‏ای خاص، که اغلب وهم‏آمیز و اشتباه است آدمی را در بند خود می‏گیرد، آنچنان که حتی اختیار و اراده را از او سلب کرده و بیمار را وامی‏دارد که حتی رفتاری را برخلاف میل و خواسته‏اش انجام دهد و بیمار هرچند به بیهودگی کار یا افکار خودآگاه است اما نمی‏تواند از قید آن رهایی یابد.
وسواس به صورتهای مختلف بروز می‏کند و در بیمار مبتلای به آن این موارد ملاحظه می‏شود :
اجتناب؛ تکرار و مداومت؛تردید؛شک در عبادت؛ترس؛دقت و نظم افراطی؛اجبار و الزام؛احساس بن بست؛عناد و لجاجت.
علائم دیگر:در مواردی وسواس بصورت، خود را در معرض تماشا گذاردن، دله دزدی، آتش زدن جایی، درآوردن جامه خود، بیقراری، بهانه‏گیری، بی‏خوابی، بدخوابی، بی‏اشتهایی،... متجلی می‏شود آنچنانکه به اطرافیانش این احساس دست می‏دهد که نکند دیوانه شده باشد.
انواع وسواس:وسواسهایی که تمام فکر و اندیشه افراد را تحت تاثیر قرار داده و احاطه‏شان می‏کند معمولا بصورتهای زیر است:
وسواس فکری:
این وسواس بصورتهای مختلف خود را نشان می‏دهد که برخی از نمونه‏های آن بشرح زیر است:
اندیشه درباره بدن:
بدین گونه که بخشی مهم از اشتغالات ذهنی و فکری بیمار متوجه بدن اوست. او دائما به پزشک مراجعه می‏کند و در صدد به‏دست آوردن دارویی جدید برای سلامت‏بدن است.
رفتار حال یا گذشته:
مثلا در این رابطه می‏اندیشد که چرا در گذشته چنین و چنان کرده؟ آیا حق داشته است فلان کار را انجام دهد یا نه؟ و یا آیا امروز که مرتکب فلان عملی می‏شود آیا درست می‏اندیشد یا نه؟ تصمیمات او رواست‏یا ناروا ؟
در رابطه با اعتقادات: زمانی فکر وسواسی زمینه را برای تضادها و مغایرت‏های اعتقادی فراهم می‏سازد. مسایلی در زمینه حیات و ممات، خیر و شر، وجود خدا و پذیرش یا طرد مذهب ذهن او را بخود مشغول می‏دارد.
اندیشه افراطی:
زمانی وسواس در مورد امری بصورت افراط در قبول یا رد آن است‏با اینکه بیمار خلاف آن را در نظر دارد ولی بصورتی است که گویی اندیشه مزاحمی بر او مسلط است که او را ناگزیر به دفاع از یک اندیشه غلط می‏سازد، از آن دفاع و یا آن را طرد می‏کند بدون اینکه آن مساله کوچکترین ارتباطی با زندگی او داشته باشد; مثلا در رابطه با دارویی عقیده‏ای افراطی پیدا می‏کند بگونه‏ای که طول عمر، بقای زندگی و رشد خود را در گرو مصرف آن دارو می‏داند، اگرچه در اثر مصرف به چنان نتیجه‏ای دست نیابد.
2- وسواس عملی:
وسواس عملی به شکلهای گوناگون خود را بروز می‏دهد که ما به نمونه‏ها و مواردی از آن اشاره می‏کنیم :
شستشوی مکرر: مردم بر حسب عادت تنها همین امر را وسواس می‏دانند و این بیماری در نزد زنان رایجتر است.
رفتار منحرفانه:
جلوه آن در مواردی بصورت دزدی است و این امر حتی در افرادی دیده می‏شود که هیچ‏گونه نیاز مادی ندارند.
دقت وسواسی:
نمونه‏اش را در منظم کردن دگمه لباس و... می‏بینیم و وضعیت فرد بگونه‏ای است که گویی از این امر احساس آرامش می‏کند.
شمردن:
شمردن و شمارش‏ها در مواردی می‏تواند از همین قبیل بحساب آید مثل شمردن نرده‏ها با اصرار بر این که اشتباهی در این امر صورت نگیرد.
راه رفتن:
گاهی وسواس‏ها بصورت راه رفتن اجباری است. شخص از این سو به آن سو راه می‏رود و اصرار دارد که تعداد قدمها معین و طبق ضابطه باشد. مثلا فاصله بین دو نقطه از ده قدم تجاوز نکند و هم از آن کمتر نباشد.
3- وسواس ترس:
صورتهای ترس وسواسی عبارت است از: ترس از آلودگی - ترس از مرگ - ترس از دفع - ترس از محیط محدود - ترس از امری خلاف اخلاق - ترس از تحقق آرزو.
4- وسواس الزام:
در این نوع وسواس نمی‏تواند خود را از انجام عمل و یا فکری بیرون آورد و در صورت رهایی از آن فکر و خودداری از آن عمل موجبات تنش در او پدید خواهد آمد.
وسواس در چه کسانی بروز می کند؟
الف) در رابطه با سن
تجارب حیات عادی افراد نشان می‏دهد که وسواس همگام با بلوغ و در غلیان شهوت در افراد پایه گرفته و تدریجا رشد می‏کند. اگر در آن ایام شرایط برای درمان مساعد باشد بهبودهای نسبی و دوره‏ای پدید می‏آید وگرنه بیماری سیر مداوم و رو به رشد خود را خواهد داشت تا جایی که خود بیمار به ستوه می‏آید.
ب) در رابطه باهوش:
بررسیهای علمی نشان داده‏اند که وضع هوشی آنها در سطحی متوسط و حتی بالاتر از حد متوسط است. وسواسی‏هایی که دارای هوش اندک و یا با درجه ضعیف باشند بسیار کمند بر این اساس رفتار آنها نباید حمل بر کم‏هوشی شان شود.
ج) در رابطه با اعتقاد:
د) در رابطه با شخصیت و محیط:
تجارب نشان داده‏اند آنهایی که در زندگی شخصی حساس‏ترند امکان ابتلایشان به بیماری وسواس بیشتر است و غلبه وسواس بر آنها زیادتر است. در بین فرزندانی که والدینشان معمولا محکومشان می‏کنند این بیماری بیشتر دیده می‏شود.
پاره‏ای از تحقیقات نشان داده‏اند که شخصیت والدین و حتی صفات ژنتیکی، روابط همگن خویی و محیطی در این امور مؤثرند بهمین نظر وسواس در بین دوقلوهای یکسان بیشتر دیده می‏شود تا در دیگران، اگر چه ریشه‏های اساسی و کلی این امر کاملا مشهود نیست.
مساله شخصیت را اگر با دامنه‏ای وسیعتر مورد توجه قرار دهیم خواهیم دید که این امر حتی در برگیرنده افراد و اشخاص از نظر جوامع هم خواهد بود. وسواس بر خلاف بیماری هیستری است که اغلب در جوامع عقب نگهداشته شده دیده می‏شود، در جوامع بظاهر متمدن و پیشرفته و حتی در بین افراد هوشمند هم بمیزانی قابل توجه دیده می‏شود.
ریشه‏های خانوادگی وسواس
در مورد ریشه و سبب این بیماری مطالب بسیاری ذکر شده که اهم آنها عبارتند از وراثت، شخصیت زیر ساز یا الحاقی، وضع هوشی، عوامل اجتماعی، عوامل خانوادگی، عوامل اتفاقی، رقابت‏ها، منع‏ها و... که ما ذیلا به مواردی از آن اشاره می‏کنیم.
الف) وراثت:
تحقیقات برخی از صاحبنظران نشان داده است که حدود چهل درصد وسواسیها، این بیماری را از والدین خود به ارث برده‏اند، اگرچه گروهی دیگر از محققان جنبه ارثی بودن آن را محتمل دانسته و قایل شده‏اند، انتقال زمینه‏های عصبی می‏تواند ریشه و عاملی در این راه باشد.
ب) تربیت :
در این مورد مباحثی قابل ذکرند که اهم آنها عبارتند از:
1- دوران کودکی:اعتقاد گروهی از محققان این است که پنجاه درصد وسواس‏های افراد در سنین جوانی و پس از آن از دوران کودکی پایه‏گذاری شده و تاریخچه زندگی آنها حاکی از دوران کودکی ویژه‏ای است که در آن کشمکش‏ها و مقاومت‏ها و سرسختی‏های فوق العاده وجود داشته و کودک در برابر خواسته‏های بزرگتران تاب مقاومت نداشته است.
2- شیوه تربیت:در پیدایش گسترش وسواس برای شیوه تربیت والدین نقش فوق العاده‏ای را باید قایل شد. بررسیها نشان می‏دهد مادران حساس و کمال جو بصورتی ناخودآگاه زمینه را برای وسواسی شدن فرزندان فراهم می‏کنند و مخصوصا والدینی که رفتار طفل را بر اساس ضابطه خود بصورت دقیق می‏خواهند و انعطاف پذیری کمتری دارند در این رابطه مقصرند. تربیت‏خشک و مقرراتی در پیدایش و گسترش این بیماری زیاد مؤثر است. نحوه از شیر گرفتن کودک بصورت ناگهانی، گسترش آموزش مربوط به نظافت و طهارت و کنترل کودک در رفتار مربوط به نظم و تربیت و دقت او هم در این امر مؤثر است.
3- تحقیر کودک:عده‏ای از بیماران وسواسی کسانی هستند که دائما این عبارت به گوششان خورده است که: آدم بی عرضه‏ای هستی، لیاقت نداری، در خور آدم نیستی، بدرد زندگی نمی‏خوری... و از بابت عدم لیاقت‏خود توسط والدین، مربیان، خواهران، و برادران ارشد رکوفت‏شنیده و تنبیه شده‏اند. این گونه برخوردها بعدا زمینه را برای ناراحتی عصبی و یا وسواس آنها فراهم کرده است.
4- ناامنی‏ها:پاره‏ای از تحقیقات نشان داده‏اند برخی از آنها که دوران حیات کودکی آشفته‏ای داشته و با ترس و نا امنی همساز بوده‏اند بعدها به چنین بیماری دچار شده‏اند. آنها در مرحله کودکی وحشت از آن داشته‏اند که نکند کار و رفتارشان مورد تایید والدین و مربیان قرار نگیرد. اینان در دوران کودکی برای راضی کردن مربیان خود می‏کوشیدند و سعی داشته‏اند که دقتی افراطی درباره کارهای خود روا دارند و در همه مسائل، با باریک‏بینی و موشکافی وارد شوند.
5- منع‏ها:گاهی وسواس فردی بزرگسال نشات گرفته از منع‏های شدید دوران کودکی و حتی نوجوانی و جوانی است. مته بر خشخاش گذاردن والدین و مربیان، ایرادگیریهای بسیار، توقعات فوق العاده از زیر دستان، اگر چه ممکن است کار را برطبق مذاق خواستاران پدید آورد معلوم نیست عاقبت‏خوش و میمونی داشته باشد.
6- خانواده افراد وسواسی: بررسیها نشان داده‏اند:
- اغلب وسواسی‏ها والدین لجوج داشته‏اند که در وظیفه خواهی از فرزندان سماجت‏بسیار نشان می‏داده‏اند.
- ایرادگیر و عیبجو بوده‏اند اگر مختصر لغزشی از فرزندان خود می‏دیدند، آن را به رخ فرزندان می‏کشیدند.
- خسیس و ممسک بوده‏اند به طوری که کودک برای دستیابی به هدفی ناگزیر به شیوه‏ای اصرارآمیز بوده است و بالاخره افرادی کم گذشت، طعنه زن، ملامتگر، بوده‏اند و کودک سعی می‏کرده خود را در حضور آنها دائما جمع و جور کند تا سرزنش نشود. (6)
درمان :
برای درمان می‏توان از راه و رسم‏ها و وسایل و ابزاری استفاده کرد که یکی از آنها تغییر محیطی است که بیمار در آن زندگی می‏کند.
1- تغییر آب و هوا: دور ساختن بیمار از محیط خانواده و اقامت او در یک آسایشگاه و واداشتن او به زندگی در یک منطقه خوش آب و هوا برای تخفیف اضطراب و درمان بیمار اثری آرامش بخش دارد و این امری است که اولیای بیمار می‏توانند به آن اقدام کنند.
2- تغییر شرایط زندگی:از شیوه‏های درمان این است که زندگی بیمار را در محیطی دیگر بکشانیم و وضع او را تغییر دهیم. او را باید به محیطی کشاند که در آن مساله حیات سالم و دور از اغتشاش و اضطراب مطرح باشد و بنای اصلی شخصیت او از دستبردها دور و در امان باشد بررسیهای تجربی نشان می‏دهند که در مواردی با تغییر شرایط زندگی و حتی تغییر خانه و محل کار و زندگی بهبود کامل حاصل می‏شود.
3- ایجاد اشتغال و سرگرمی:تطهیرهای مکرر و دوباره‏کاری‏ها بدان خاطر است که بیمار وقت و فرصتی کافی برای انجام آن در خود احساس می‏کند و وقت و زمانی فراخ در اختیار دارد. بدین سبب ضروری است در حدود امکان سرگرمی او زیادتر گردد تا وقت اضافی نداشته باشد. اشتغالات یکی پس از دیگری او را وادار خواهد کرد که نسبت‏به برخی از امور بی‏اعتماد گردد، از جمله وسواس.
4- زندگی در جمع:فرد وسواسی را باید از گوشه‏گیری و تنهایی بیرون کشاند. زندگی در میان جمع خود می‏تواند عاملی و سببی برای رفع این الت‏باشد. ترتیب دادن مسافرتهای دستجمعی که در آن همه افراد ناگزیر شوند شیوه واحدی را در زندگی پذیرا شوند، در تخفیف و حتی درمان این بیماری مخصوصا در افرا کمرو مؤثر است.
5- شیوه‏های اخلاقی:رودربایستی‏ها و ملاحظات فیمابین که هر انسانی بنحوی با آن مواجه است تا حدود زیادی سبب تخفیف این بیماری می‏شود. طرح سؤالات انتقادی توام با لطف و شیرینی، بویژه از سوی کسانی که محبوب و مورد علاقه بیمارند در امر سازندگی بیمار بسیار مؤثر است و می‏تواند موجب پیدایش تخفیف هایی در این رابطه شوند و البته باید سعی بر این باشد که انتقاد به ملامت منجر نشود روح بیمار را نیازارد. احیای غرور بیمار در مواردی بسیار سبب درمان و نجات او از عوامل آزار دهنده و خفت و خواری ناشی از پذیرش رفتارهای ناموزون وسواسی است و به بیمار قدرت می‏دهد. باید گاهی غرور فرد را با انتقادی ملایم زیر سؤال برد و با کنایه به او تفهیم کرد که عرضه اداره و نجات خویش را ندارد تا او بر سر غرور آید و خود را بسازد. باید به او القا کرد که می‏تواند خود را از این وضع نجات دهد. همچنین باید به بیمار اجازه داد که درباره افکار خود اگر چه بی معنی است صحبت کند و از انتقاد ناراحت نباشد.
6- تنگ کردن وقت:بیش از این هم گفته‏ایم که گاهی تن دادن به تردیدها ناشی از این است که بیمار خود را در فراخی وقت و فرصت‏ببیند و برای درمان ضروری است که در مواردی وقت را بر فرد وسواسی تنگ کنند. در چنین مواردی لازم است‏با استفاده از متون و شیوه‏هایی او را به کاری مشغول دارید به امر و وظیفه‏ای او را وادار نمایید تا حدی که وقتش تنگ گردد و ناگزیر شود با سر هم کردن عمل و وظیفه کار و برنامه خود را اگرچه نادرست است‏سریعا انجام دهد. تکرار و مداومت در چنین برنامه‏ای در مواردی می‏تواند بصورت جدی در درمان مؤثر باشد.
7- زیرپاگذاردن موضوع وسواس:در مواردی برای درمان بیمار چاره‏ای نداریم جز اینکه به او القا کنیم به قول معروف به سیم آخر بزند، حتی با پیراهنی که آن را او نجس می‏داند و یا با دست و بدنی که او تطهیر نکرده می‏شمارد و به نماز بایستد و وظیفه‏اش را انجام دهد. به عبارت دیگر بیمار را وا داریم تا همان کاری را که از آن می‏ترسد انجام دهد. تنها در چنین صورت است که در می‏یابد هیچ واقعه‏ای اتفاق نمی‏افتد.
شیوه‏های اصولی در درمان وسواس:
الف) روانپزشکی:اگر رفتار و یا عمل وسواسی شدید شود نیاز به متخصص روانی و درمانگری است که در این زمینه اقدام کند. کسی که تعلیمات تخصصی و تحصیلی‏اش در روان پزشکی او به او اجازه می‏دهد که برای شناخت ریشه بیماری و درمان بیمار اقدام نماید. علاوه بر اینکه در زمینه ریشه‏یابی‏ها کار و تلاش کرده و دائما در رابطه با خود هم اقداماتی بعمل آورده و لااقل حدود 300-200 ساعتی هم در رابطه با شناخت‏خویش گام برداشته است. اینان اجازه دارند که در موارد لازم نسخه بنویسند و یا داروهایی تجویز کنند و یا شیوه‏های دیگری را برای درمان لازم می‏بینند بکار گیرند.

بیماران را گاهی لازم است که در مؤسسات روان‏پزشکی و گاهی هم در بیمارستان‏ها به طرق روانکاوی و روان‏درمانی درمان نمایند و در موارد ضرور باید آنها را بستری نمود. درمان بیماری برای برخی از افراد بسیار ساده و آسان و برای برخی دیگر بسیار سخت است ; بویژه که شرایط اقتصادی و اجتماعی بیمار هم در این امر مؤثر است.
ب) روان درمانی:این هم نوعی درمان است که توسط روانکاو یا روانشناس صورت می‏گیرد و آن یک همکاری آزاد بین بیمار و درمان کننده مبتنی بر اعمال متقابل است که بر اساس روابطی نسبتا طولانی و طبق هدف و برنامه ریزی مشخصی به پیش می‏رود. درمان اختلال به‏صورت مکالمه و صحبت و یا هر شیوه مفیدی که قادر به اصلاح زندگی روانی فرد باشد انجام می‏گیرد. در این درمان گاهی هم ممکن است دارو مورد استفاده قرار گیرد. البته اصل بر این است که بر اساس شیوه مصاحبه و گفتگو زمینه برای یک تحول درونی فراهم شود.
اصولی در روان درمانی: در روان درمانی افراد، همواره سه اصل مورد نظر است و مادام که به این جنبه‏ها توجه نشود امکان اصلاح و درمان نخواهد بود:
الف - اصلاح محیط: و غرض محیط زندگی بیمار، توجه به امنیت آن، بررسی اصول حاکم بر جنبه‏های محبتی و انضباطی، نوع روابط و معاشرتها، فعالیتهای تفریحی، گردشها، تلاشهای جمعی، مشارکتها در امور،... است.
ب - ارتباط خوب و مناسب:در روان درمانی آنچه مهم است داشتن و یا ایجاد روابط خوب و مناسب همدردی و همراهی، کمک کردن، دادن اعتبار و رعایت احترام، وانمود کردن حق بجانبی برای بیمار، تقویت قدرت استدلال، بیان خوب، خودداری از سرزنش و... .
ج - روانکاوی و روان درمانی:که در آن تلاشی برای ریشه‏یابی، ایجاد زمینه برای دفاع خود بیمار از وضع و حالات خود گشودن عقده‏ها، توجه دادن بیمار به ریشه و منشا اختلال خود، القائات لازم و...

 


نقّادانه بیندیش!!

در دنیای متلاطم و پر از چالش امروز که حق و باطل، درست و غلط ، حقیقت و دروغ سخت به هم آمیخته‌اند، داشتن حس مهارت تشخیص آنها از یکدیگر رمز موفقیت در زندگی است، ذهن نقاد هر چیزی را به راحتی نمی‌پذیرد و یا رد نمی‌کند بلکه ابتدا در مورد آن موضوع سوال و استدلال می‌کند، سپس می‌پذیرد یا رد می‌کند.

داشتن تفکر نقادانه به ما کمک می‌کند تا هنگام تصمیم‌گیری، مسئله را از جوانب مختلف، خوب بررسی و نقد کنیم، زیرا تفکر نقادانه بر پایه‌ی پرسیدن، کسب اطلاعات و استدلال قرار دارد و از تعصب و خودرأیی به دور می‌باشد.

کسانی که فریب دیگران را می‌خورند، یا به راحتی جذب گروه‌ها و افراد و مواد مخدر می‌شوند، یاد نگرفته‌اند که سوال کنند و به عاقبت کار فکر کنند، برای مثال یک نوجوان دارای تفکرنقاد هنگام دعوت از او به جایی و یا مجلسی می‌پرسد:

کی؟ کجا؟ با چه کسی؟ چرا؟ چه مدت؟

تفکر نقاد یکی از مهارت‌های زندگی است که خود زمینه‌ساز مهارت تصمیم‌گیری و حل مسئله است، به یاد داشته باشیم که تفکر نقاد با انتقاد فرق دارد، چرا که هدف‌ از انتقاد، ایراد گرفتن است ولی تفکر نقاد، نقد و بررسی همه‌ی جوانب، نقاط مثبت و منفی موضوع و مقایسه‌ی آن‌ها با یکدیگر است، برای این که بتوانیم تصمیمی درست‌تر و منطقی‌تر بگیریم.

اگر هر کس با تفکر در خود، بتواند به نقد و بررسی و کنکاش مسایل پیش آمده‌اش بپردازد، در می‌یابد که کلید گشایش هر قفلی و مشکلی نزد خود اوست و بی‌جهت آن را در نزد دیگران می‌جوید.

اصول تفکر نقادانه
1- پرسشگری: پرسیدن سوالات مناسب از خود و دیگران برای فهمیدن دقیق‌تر مطلب یا مسئله مطرح شده.

2- اطلاعات: جمع‌آوری اطلاعات از منابع مختلف درباره‌ی مطلب یا مسئله مطرح شده.

3- ارزیابی: بررسی و ارزیابی اطلاعات جمع‌آوری شده درباره‌ی مطلب یا مسئله ی مطرح شده و ارزش گذاری آن‌ها.

4- نتیجه‌گیری: در نظر گرفتن و انتخاب بهترین و صحیح‌ترین مفهوم یا راه حل برای مطلب یا مسئله مطرح شده.


ویژگی‌های افرادی که دارای تفکر نقادانه هستند:
1- روحیه‌ی پرسشگری دارند.

2- خود نقد پذیرند.

3- داوری و قضاوت آن‌ها به دور از تعصب و لجبازی است.

4- هر چیزی را به سادگی و بدون تفکر، نه می‌پذیرند و نه رد می‌کنند.

5- از منابع مختلف اطلاعات مناسب و دقیقی درباره‌ی موضوع مورد نقد، به دست می‌آورند.

6- نسبت به مسایل دید وسیع و دقیقی دارند.

7- به جنبه‌های مثبت و منفی مسئله توجه داشته و یک‌سونگر نیستند.

8- قدرت تجزیه و تحلیل و استنتاج موضوعات مختلف را دارند.

9- با ذهن باز و متفکرانه نسبت به مسایل اظهارنظر می‌کنند.

10- معمولاً قدرت تشخیص درست از نادرست را دارند.

11- گوینده‌ای متفکر و منطقی و شنونده‌ای فعال هستند.

12- در حین این که کل موضوع را در نظر می‌گیرند، به جزئیات نیز توجه می‌کنند.

13- به این مسئله واقفند که ممکن است حرف یا راه حل دیگران یا خودشان همیشه درست نباشد.

14- چون به عاقبت کار می‌اندیشند، معمولاً فریب وعده‌های دیگران را نمی‌خورند.

15- معمولاً به راحتی جذب گروه‌ها و افراد نمی‌شوند.


راهکارهای پرورش تفکر نقادانه:
1- نسبت به پدیده‌های اطرافمان، حساسیت و دقت بیشتری داشته باشیم.

2- دیده‌ها، شنیده‌ها و مطالعه‌ی خود را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم و به سادگی آن‌ها را نپذیریم و رد نکنیم.

3- درباره ی هر موضوعی با سوالات مناسب و مرتبط ، اطلاعات بیشتری به دست آوریم.

4- مسایل، معمولاً راه‌حل‌های متفاوتی دارند، تحمیل راه حل خود، یا تحمل راه حل دیگران به عنوان یک راه حل قطعی، منطقی به نظر نمی‌آید.

5- درباره‌ی مسایل پیش آمده، فکر کنیم و دچار احساسات و هیچان‌های شدید و کاذب نشویم و از قضاوت عجولانه، تعصب و خود‌رایی درباره‌ی موضوعات مورد بحث اکیداً بپرهیزیم.

6- قبل از پاسخگوی به مسایل، فکر کرده سپس تصمیم‌گیری و عمل نماییم.

7- مشوق خوبی برای مسئولانه فکر کردن خود و دیگران به خصوص کودکان باشیم.

8- از عقاید و نظرات خود دفاع معقولانه و منطقی کرده و زود تسلیم نشویم.

9- به دیگران اجازه‌ی بحث و اظهارنظر درباره‌ی موضوعات مختلف را بدهیم.

10- جلسات گفتگو درباره‌ی مسایل اجتماعی و یا روزمره در خانواده و مدرسه ترتیب داده و همه را به شرکت فعالانه در این جلسات تشویق کنیم.

11- برای رشد تفکر نقادانه در کودکان و نوجوانان مطالعه ی زندگینامه ی افراد نقاد مفید و موثر می‌باشد.

12- فرآیند تفکر کودکان و نوجوانان را بررسی و ارزیابی کنیم و در صورت نیاز از راهنمایی آنان دریغ نورزیم.

13- به هر سوالی به راحتی پاسخ نگوییم بلکه با سوال کردن مناسب، مخاطب را در رسیدن به پاسخ کمک نماییم.

14- در جلسات بحث و تبادل افکار از برچسب زدن، دستوردادن، سرزنش، نصیحت، قضاوت و مسخره کردن فکر دیگران اکیداً پرهیز نماییم.

15- با برقراری امنیت و آرامش روانی و عاطفی و احترام به عقاید و نظرات کودکان و نوجوانان آنان را به شرکت در بحث و بیان اظهار نظر ترغیب و تشویق نماییم.

16- با طرح سوالات مناسب درباره‌ی موضوعات مختلف در خانه و مدرسه نظرات دیگران را جویا شده و آن‌ها را نیز در بحث‌ و گفتگو شرکت دهیم.

17- با دقت و حوصله به نظرات دیگران در خانه و مدرسه گوش کنیم تا بتوانیم با سوالات مناسب آن‌ها را برای نتیجه‌گیری صحیح‌تر راهنمایی کنیم.

18- در صورت عدم مشارکت دیگران در بحث، شاید آن‌ها موضوع را درک نکرده‌‌اند، بیشتر توضیح دهیم تا بتوانند حضور فعال‌تری داشته باشند.

19- در مقابل سوالی که از ما می‌کنند، پاسخ از قبل تعیین شده‌ای نداشته باشیم، تا بهتر بتوانیم به نقد و بررسی ، تجزیه و تحلیل موضوع بپردازیم


نقش شعر در افزایش خلاقیت و پرورش هوش هیجانی کودکان

هر کدام از ما کمابیش با بلبل زبانی کودکان ، به ویژه در خواندن شعر آشنا بوده و لذت هم برده ایم .اما فقط تا این حد آشنایی بزرگترها با شعر کافی به نظر نمی رسد.بهتر است ابتدا به طرح پرسش های اساسی در این زمینه بپردازیم .

آیا در خواندن شعر برای کودکان هدف این است که آنها را شاعر بار بیاوریم ؟

یا قرارست روح آنها را تلطیف کنیم ؟

یا آنها را خلاق بار آوریم ؟

دکتر برنادت دافی در کتاب پرورش تخیل و خلاقیت کودکان چنین اشاره می کند:


"کودکان ، خلاق و مبتکر به دنیا می آیند. اشخاص بسیاری معتقدند که آنان خلاق تر از بزرگسالان هستند . زیرا مغزشان در مجموعه راه و روشهای معمول مشاهده مسائل ، حبس نشده است . یا تحت فشار پیروی یا اجبار منطقی قرار نگرفته اند ."



کودکان پیش دبستانی از شنیدن شعر لذت می برند . نه به خاطر اینکه با معنی شعر و یا صناعات ادبی آن آشنا هستند . آنها با آهنگ شعر میخکوب می شوند . با ریتم موجود در شعر به جنبش و جوشش در می آیند ، شاد می شوند و حرکت را تجربه می کنند .

پا را کمی فراتر بگذاریم و علاوه بر موسیقی مستتر در شعر توجه اشان را به موضوع (یا به اصطلاح قصه) شعر آشنا کنیم . آنگاه لذتشان دو چندان می شود . چرا؟ چون کودکان سرشار از تخیل هستند و تخیل داستان را نیز بسیار دوست دارند.حالا ، عنصر دیگری برای افزایش لذت شعر در کودکان را دخالت دهیم .

به شیوه ظریف انتقال احساسات از یک فرد به فرد دیگر بپردازیم .در خواندن شعر توسط مربی ،اگر به حالتهای عاطفی ویژه درون شعر توجه کرده تا آنجا که مقدور است از حالتهای چهره و اندام و آهنگ صدا و ... بهره بگیریم چه اتفاقی خواهد افتاد؟

گلمن در کتاب هوش هیجانی اش می گوید :

"ما به طور ناخودآگاه ، احساساتی را که از فردی دیگر مشاهده کرده ایم ، تقلید می کنیم . به این صورت که ناخودآگاهانه از حالت های چهره ، اندام ، آهنگ صدا و دیگر نشانه های غیر کلامی احساسات دیگران الگو ی گیریم ."


بماند این که در مبحث مهارتهای زندگی و اجتماعی، داشتن این ویژگیها در افزایش ارتباطات میان فردی و قدرت بیان و غیره چه اندازه کارآمد و کارگشاست .

اما می توان امیدوار بود که با استفاده از پتانسیل های موجود در شعر ، بخشی مهم از پرورش هوش عاطفی کودکان به عهده شعر گذاشته شود .

بر می گردیم به پرورش تخیل و خلاقیت در کودکان و ضرورت توجه به این مهم .

دکتر برنادت دافی :

"میل به خلاق بودن و رضایت از فرآیند خلاقیت بخشی از تجارب همه ماست. ممکن است این تجربه یافتن راه حل برای مشکلی باشد یا درست کردن حتی غذایی خاص ، نوشتنی که درک ما را گسترش می دهد و یا ساختن موسیقی و ..."

یکی از فعالیتهای اساسی که کودکان با آن می توانند در دنیای سرشار از تخیل قرار گرفته و افکار و احساسات و تاثرات خود را بیان کنند ، شعر است .

اما نه به این معنی که قرارست شاعر شوند . ( اگر هم شدند چه بهتر)

ولی بی شک شعر ، عرصه دیگری است که میل به خلاق بودن را در کودک ارضا خواهد کرد.

شاید استناد دیگری از اندیشمندان تعلیم و تربیت بد نباشد برتایید این نظر ، که شعر را برای کودکان جدی تر بگیریم .


"پروفسور تراورتن معتقد است که ما با نیاز به دنیا آمده ایم که افکار و احساسات دیگران را بفهمیم و به سبب همین نیاز نمادهای فرهنگ ما مثل هنرهای تجسمی و نمایشی پا به عرصه وجود گذاشته است . "

مروری گذرا هم بر آنچه که در نظام آموزشی ما اتفاق می افتد ،بد نیست .

- چه میزان شعر های خوب برای کودکان وجود دارد؟

- کوشش بزرگترها در آموزش شعر به کودکان چگونه است ؟

- توجه به این مهم تا چه حد، مد نظر مسئولان ، قرار می گیرد؟

- توقعات بزرگترها چیست ؟

- آشنایی و علاقه مجموعه آموزشی – فرهنگی ما، با شعر ، خلاقیت ، تخیل ، هوش هیجانی چه میزان است ؟

و :
ارتباط مفاهیم فوق را چگونه می بیند و چگونه به کار می بندد؟

"خدا می داند ."

با:

یاددآوری این نکته که شعر در سرزمین ما ایران ، دارای پیشینه قدرتمند و مطرحی در جهان است . اما فعلا کوزه گری ست که از کوزه شکسته آب می خورد ...


کودکان فرصتهای ارزشمند زندگی و این سرزمین اند . فرصتهایی که تا باورشان نکنیم ، عملا نه برای زندگی بهایی قائل خواهیم بود و نه برای آنچه که داریم .

دکتر گلمن دوران کودکی را چشم اندازی به سوی فرصتها تلقی کرده می گوید :

مغز بشر هنگام تولد به طور کامل شکل نگرفته است . مغز در طول دوران زندگی به شکل گیری خود ادامه می دهد ، که بیشترین رشد آن در خلال دوران کودکی انجام می گیرد . تعداد یاخته های عصبی موجود در مغز کودکان ، بسیار بیشتر از چیزی است که مغز بالیده ایشان می تواند از آن بهره مند شود.

تاثیر تجربه بر رشد مغز ، در ابتدا توسط برندگان جایزه نوبل ، تورستن ویسل و دیوید هیوبل که هر دو عصب شناس هستند ، نشان داده شد. آنها نشان دادند که در گربه ها و میمون ها چند ماه اول زندگی برای رشد سیناپس هایی که علایم را از چشم به قشر بینایی مغز می فرستد که آن علایم در آنجا تعبیر می شوند ، مقطع حساسی است . اگر در خلال این دوره یک چشم حیوان را بسته نگاه دارند ، از تعداد سیناپس های که از آن چشم به قشر بینایی مغز می روند ، کاسته می شود . در حالی که سیناپس های چشم دیگر که باز است چند برابر می شوند.

اگر پس از پایان آن مقطع بحرانی ، چشم بسته ، باز شود ، حیوان عملا در آن چشم به کوری مبتلا خواهد بود و اگر چه خود چشم ایرادی ندارد ، اما مدارهای بسیار کمی برای ارتباط با قشر بینایی دارد تا علایم ارسال شده از آن چشم را تعبیر کنند .


تا نور چشمانمان باقی است . دیدگانم را بشوییم تا به درک جور دیگر دیدن نیز برسیم .